♧•••﴿
فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️
#ورقچهارصدوهشتادونه
و برق اتاق را خاموش کردم و از اتاقش بیرون آمدم .
تا در اتاقمان را باز کردم ، نفهمیدم چطور شد که روی شانههای نیکان افتادم و از ترس ، جیغ بلندی کشیدم و نیکان درحالیکه مرا سر و ته روی شانه اش انداخته بود که گفت :
_یادته گفتم تلافی میکنم ...
حالا خودت بگو ، با تو دمبل بزنم یا بچرخم ؟
-هیچ کدوم ...
من میشینم روی کمرت ، اگه راست میگی شنا برو ...
بازوهاتم تقویت میشه .
-خیلی پرروئی واقعا !
-به خدا اگه منو زمین نزاری الان همهی شام و کیک رو بالا میآرم .
فوری مرا زمین گذاشت و با آن نیم تنهی برهنهاش مقابلم دست به کمر ایستاد :
-حالا راستشو بگو ...
چی داشتی به باران میگفتی در مورد من !
-گوش واستادی .
-نه ...
-چرا گوش واستادی ؟ ...
_گوش وانستادم.
_پس از کجا میدونی ؟
چشمایم را برایش ریز کرده بودم که با خنده گفت :
-بی اختیار شنیدم ...
-بی اختیار!
خندید :
-مینو باز میندازمت روی شونه ام ها...
می گم چی می گفتی ؟
-هیچی باران دلش می خواد موهایش رو بلند کنه تا من براش ببافم ولی باباش میخواد دخترش رو مثل یه پسر بزرگ کنه تا بتونه بهش تمرین بده .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡