🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان زل زده بود به پروندهای که مقابلش بود و جزئیات گزارشی را که تازه به دستش رسیده بود، مرور میکرد. چیزی به جلسۀ دادگاه نمانده و او به قول همکارانش چکشکاریهای آخر را انجام میداد. نفس بلندی کشید و روی صندلی کشوقوسی به تن و بدنش داد. از آن پرونده های بیدردسر بود که شکر خدا چیزی به رسیدن به نون پایانش نمانده بود. صدای هشدار موبایل نگاهش را به سوی خود کشید. آن را از کنار پرونده برداشت و روی صفحه کلیک کرد. وارد تلگرام شد با دیدن اسم شیدا لبها یش کش آمد. روی اسم او ضربهای زد و بعد دوباره به صندلی تکیه داد. یک دستش را روی دستۀ صندلیاش گذاشت و با لبخندی شاد و پر از رضایت خیره شد به سبد گلی که خواهرش انگار برای سفارش آن سنگ تمام گذاشته بود. پ یام شیدا زود رسید: چطوره شادوماد؟ اخم او شیرین بود. تایپ کرد: گفته بودم فقط رز باشه. میتوانست اخم شیدا را تصور کند. جوابش زود رسید: خز بازی درنیار سرگرد. دنبال یه سبد لاکچری بودم. فروشنده کلی آلبوم رو گشت تا تونست رز و آنتوریوم رو با هم اینقدر قشنگ ست کنه. شاهین کمی به جلو خم شد. هنوز نگاهش به سبد گلی بود که قرار بود امشب به الهام تقدیمش کند. یک دستش را زیرچانه زد و اینبار بیحوصله از تایپ، ویس فرستاد: مامان کجاست؟ اینبار شیدا هم مثل خودش صدا فرستاد: بهت بگم سکته میکنیڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕