🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان حرف تو گوشم ننداز، میرم زن میگیرم -چی گفتی؟ صدای تلفن روی میز میان ترانۀ کوچه بازاری مظفری پیچید و شاهین با لبهایی کشآمده به تلفن نگاه کرد، اما بعد دستش را در هوا تکان داد و با خندهای آهسته گفت: از اتاق سرهنگه، آروم باشید. نبوی شیطنت کرد: چی گفتی؟ شاهین با خنده اخم کرد. میخواست گوشی را بردارد که حسینی بلندتر خواند: غم تو دلم ننداز میرم زن میگیرم! شاهین به سختى جلوی خندهاش را گرفته بود. تلفن زنگ پنجم را که زد، او گوشی را برداشت و بقیه با لبهایی کشیده شده از خنده، به سختی سکوت کردند. شاهین با لحنی که هنوز ته مایه هایی از خنده داشت، جواب داد: بله. صدای سرهنگ آشنا بود. گفت: الو بهرامی! در خدمتم سرهنگ. صدای جابه‌جایی کاغذ میآمد و متعاقب آن سرهنگ گفت: با یه اکیپ از بچه ها برو دانشکدۀ هنر. گزارش پخش مویرگی داشتیم بین دانشجوها. خنده از لب های شاهین یکباره پر کشید. باقیماندۀ شیرینی را توی بشقاب گذاشت و جواب داد: سرهنگ من...مرخصی گرفتم، امشب... سرهنگ بیحوصله میان حرف او رفت و گفت: آها، گفته بودی امشب قراره بری خواستگاری. شاهین سر تکان داد. جوابش به زمزمه شبیه بود: بله. نگاه همکارانش خیره بود و خنده هایشان جای خود را به لبخندهایی بی خیال داده بود. سرهنگ حرف آخر را زد: کار خودته بهرامی، الان اگه راه بیفتی میتونی خیلی زود صورت جلسه کنی و برگردی. با مظفری برو، بقیه کارا رو خودش انجام میده. حکم سرهنگ بود و شاهین به ناچار سکوت کرد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕