🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ پلک زد، به این امید که اینبار درست ببیند. اما چیزی که مقابلش در جریان بود، با عقلش جور نمیآمد. اینبار با مکث بیشتری چشم هایش را بست و بعد بدون نگاه به الهام که مقابلش آن سوی میزی ایستاده و نگاهش را با ترس به پارچ و لیوان روی آن دوخته بود، روی پاشنۀ پا به عقب برگشت و با لحنی که بی‌اراده تند شده بود، پرسید: متهم کجاست؟ رئیس حراست با عجله دو قدم جلو آمد و با دست به الهام اشاره کرد. جواب داد: ایشون هستن سرگرد. این را گفت و رو به به همکارش به کاغذی که دست او بود اشاره کرد. مرد جلو آمد و کاغذ را به دست مافوقش داد. رئیس حراست کاغذ را مقابل شاهین گرفت و وقتی نگاه او به کارت دانشجویی ضبط شدۀ الهام بود، به سردی گوینده های خبر ادامه داد: الهام علامیر فرزند امیروالا، دانشجوی نقاشی، ساکن... شاهین میان حرفهای او برگه را از دستش گرفت و مرد یکباره سکوت کرد، اما نگاهش به الهام مثل شکارچی ماهری بود که در دم پلنگ شکار کرده. نگاه شاهین روی تصویر کارت دانشجویی الهام دودو میزد. سرش را بالا گرفت و دوباره به آن چشمهای ترسیده و دستهایی که با وحشت در هم مشت شده بود، نگاه کرد. بعد سیاهی چشمش از او گذشت و روی میز دوخته شد به کوله ای سیاه و کیسه ای که از هم ین فاصله هم میتوانست کریستال داخل آن را ببیند. نفسش سرد و بیحس از حلقش بیرون ریخت. گیج بود. پلک که میزد، دخترک همسایه را میدید که با سری پایین و کوله ای روی دوش با عجله از مقابل او میگذشت و دلش را هم با خود میبرد. اما حالا و مقابل نگاه این غریبه ها، از آن دخترک همسایه چیزی نمانده بود، جز نگاهی ترسیده، تنی لرزان و وجودی مچاله. مظفری مکثش را که دید، قدمی جلو آمد و کنار گوش او آهسته پرسید: دستور چیه سرگرد؟ شاهین هنوز خیره به الهام بود و او با پاهایی که توان نگه داشتن وزنش را نداشت، سر جایش آشکارا میلرزید. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕