🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡
#قسمٺـیازدهم♡
نگاه الهام درمانده و نومید در راهرو به پشت سر بود و او به آبرویی
فکر میکرد که نقش بر زمین شده بود؛ درست مثل کوزه های که
شکسته و آبی که ریخته بود.
صحبت های رئیس حراست را نمیشنید، نگاه خیره و پچپچ
دانشجویان دیگر اهمیتی نداشت، قدمهای تند مظفری و
دستورات اخمآلودش را نمیدید؛ تنها خیره بود به تن لرزان
دختری که امشب میخواست حلقۀ نامزدیاش را به انگشت او
بیاندازد.
از راهرو ی شلوغ دانشکده گذشت و وقتی سوار ماشین میشد،
سنگینی ساختمان دانشکدۀ هنر را روی شانههایش حس
میکرد.
سرباز آژیر را روشن کرد و او درمانده از یادآوری دختری که حالا
با دست بسته روی صندلی ماشین مظفری کنار آن مامور زن به
عاقبت سیاهش فکر میکرد، چشمهایش را بست.
سرباز سرعت گرفت و وقتی از در دانشکده خارج شدند، صدای
موبایل میان آشفتگیهای او پخش شد. آن را از جیبش درآورد با دیدن اسم شیدا، عصبی ، خسته و نومید پلک زد. گوشی را
خاموش کرد و آن را بیحوصله توی جیبش انداخت.
پرونده را باز کرد و نگاهش دوخته شد به گزارشی که مأموران
حراست نوشته بودند. الهام علامیر متهم بود به پخش مویرگی
مواد مخدر صنعتی در فضای دانشگاه و با آن کیسۀ سنگین از
کریستال که از کیفش کشف شده بود، حالا روی لبۀ تیغ ایستاده
بود.
پرونده را با خشم بست و زل زد به انتهای جادهای که لعنتی
تمام هم نمیشد .
مدتها بعد هنوز توی ماشین بود؛ در محوطۀ آگاهی. سرباز پیاده
شده، اما او با آن نگاه شوکه و ناباورش خیره بود به دختر
باریکاندامی که مأموران زن آگاهی با آن نگاههای جدی و عاری
از مهرشان او را تحویل میگرفتند.
مظفری کناری ایستاده و تندتند دستوراتی میداد، اما او آنقدر
جان نداشت که بتواند از ماشین پیاده شود.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕