🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان نگاه الهام درمانده و نومید در راهرو به پشت سر بود و او به آبرویی فکر میکرد که نقش بر زمین شده بود؛ درست مثل کوزه های که شکسته و آبی که ریخته بود. صحبت های رئیس حراست را نمیشنید، نگاه خیره و پچ‌پچ دانشجویان دیگر اهمیتی نداشت، قدمهای تند مظفری و دستورات اخمآلودش را نمیدید؛ تنها خیره بود به تن لرزان دختری که امشب میخواست حلقۀ نامزدیاش را به انگشت او بیاندازد. از راهرو ی شلوغ دانشکده گذشت و وقتی سوار ماشین میشد، سنگینی ساختمان دانشکدۀ هنر را روی شانه‌هایش حس میکرد. سرباز آژیر را روشن کرد و او درمانده از یادآوری دختری که حالا با دست بسته روی صندلی ماشین مظفری کنار آن مامور زن به عاقبت سیاهش فکر میکرد، چشمهایش را بست. سرباز سرعت گرفت و وقتی از در دانشکده خارج شدند، صدای موبایل میان آشفتگی‌های او پخش شد. آن را از جیبش درآورد با دیدن اسم شیدا، عصبی ، خسته و نومید پلک زد. گوشی را خاموش کرد و آن را بیحوصله توی جیبش انداخت. پرونده را باز کرد و نگاهش دوخته شد به گزارشی که مأموران حراست نوشته بودند. الهام علامیر متهم بود به پخش مویرگی مواد مخدر صنعتی در فضای دانشگاه و با آن کیسۀ سنگین از کریستال که از کیفش کشف شده بود، حالا روی لبۀ تیغ ایستاده بود. پرونده را با خشم بست و زل زد به انتهای جاده‌ای که لعنتی تمام هم نمیشد . مدتها بعد هنوز توی ماشین بود؛ در محوطۀ آگاهی. سرباز پیاده شده، اما او با آن نگاه شوکه و ناباورش خیره بود به دختر باریک‌اندامی که مأموران زن آگاهی با آن نگاههای جدی و عاری از مهرشان او را تحویل میگرفتند. مظفری کناری ایستاده و تندتند دستوراتی میداد، اما او آنقدر جان نداشت که بتواند از ماشین پیاده شود. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕