🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان پلک زد و دوباره دختر همسایه بود که روی پشت بام خانۀ روبه‌رویی لباس پهن میکرد و زیر نگاه‌های دزدکی او سرخ و سفید میشد. الهام میان دو مأمور با حالی پریشان از پله‌های ساختمان بالا رفت و او با تنی له‌شده از ماشین پیاده شد. نمیخواست به بازداشتگاه فکر کند، به موکت‌های کثیفش که بوی جوراب میداد و بوی استفراغ بازداشتی‌هایی که از زور ترس بالا می‌آوردند . نمیخواست نگاه زنان دریدۀ سابقه‌دار را در ذهنش زنده کند، یا فضای آلوده و بدون هوایی را که نفس را در سینه حبس میکرد. در اتاقش را باز کرد و یکباره همۀ اینها با هم در جانش سرریز شد. جلو رفت و پرونده را روی میز انداخت. تلفن روی میزش زنگ میخورد. دست پیش برد و زیپ کاپشنش را پایین کشید. سرش دنگ‌دنگ میکوبید. گوشی را برداشت و باصدایی گرفته جواب داد: بله؟ شیدا بود. برعکس او صدایش بلند بود: شاهین! تو که هنوز اداره ای. آقا بهادر همین ده دقیقۀ پیش رسید، نمیخوای بیای؟ شاهین کاپشنش را روی پروند ۀ آبی الهام پرت کرد و بدون توضیح اضافی جواب داد: کار دارم، زنگ نزن! او مبهوت پرسید: چه کاری؟ امشب... شاهین میان صحبت او گوشی را سر جایش گذاشت و بعد باحرکت انگشت پرونده را از زیر کاپشنش بیرون کشید. آن را باز کرد و ایستاده در کنار میز برای هزارمین بار زل زد به عکس اسکن شدۀ الهام روی کارت دانشجویی‌اش. چشمهایش را بست. در سیاهی مطلق ذهنش دختری پنج‌ساله توی بغلش گریه میکرد و او با مهربانی هفد هسالگی‌اش سعی داشت آرامش کند. چشم باز کرد و بدون وسواس دانه‌های عرق پیشانیاش را با دست پس زد. دوباره به عکس الهام زل زد و فکر کرد دخترک پنج ساله‌ای که یک وقتی با آبنبات و پفک آرام میشد، حالا خواسته هایش آنقدر بزرگ بود که به خلاف افتاده بود؟! ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕