🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡
#قسمٺـدوازدهم♡
پلک زد و دوباره دختر همسایه بود که روی پشت بام خانۀ
روبهرویی لباس پهن میکرد و زیر نگاههای دزدکی او سرخ و
سفید میشد.
الهام میان دو مأمور با حالی پریشان از پلههای ساختمان بالا
رفت و او با تنی لهشده از ماشین پیاده شد.
نمیخواست به بازداشتگاه فکر کند، به موکتهای کثیفش که
بوی جوراب میداد و بوی استفراغ بازداشتیهایی که از زور ترس
بالا میآوردند . نمیخواست نگاه زنان دریدۀ سابقهدار را در
ذهنش زنده کند، یا فضای آلوده و بدون هوایی را که نفس را در
سینه حبس میکرد.
در اتاقش را باز کرد و یکباره همۀ اینها با هم در جانش سرریز
شد.
جلو رفت و پرونده را روی میز انداخت. تلفن روی میزش زنگ
میخورد.
دست پیش برد و زیپ کاپشنش را پایین کشید. سرش
دنگدنگ میکوبید.
گوشی را برداشت و باصدایی گرفته جواب داد: بله؟
شیدا بود. برعکس او صدایش بلند بود: شاهین! تو که هنوز
اداره ای. آقا بهادر همین ده دقیقۀ پیش رسید، نمیخوای بیای؟
شاهین کاپشنش را روی پروند ۀ آبی الهام پرت کرد و بدون
توضیح اضافی جواب داد: کار دارم، زنگ نزن!
او مبهوت پرسید: چه کاری؟ امشب...
شاهین میان صحبت او گوشی را سر جایش گذاشت و بعد
باحرکت انگشت پرونده را از زیر کاپشنش بیرون کشید. آن را باز
کرد و ایستاده در کنار میز برای هزارمین بار زل زد به عکس
اسکن شدۀ الهام روی کارت دانشجوییاش.
چشمهایش را بست.
در سیاهی مطلق ذهنش دختری پنجساله توی بغلش گریه
میکرد و او با مهربانی هفد هسالگیاش سعی داشت آرامش کند.
چشم باز کرد و بدون وسواس دانههای عرق پیشانیاش را با دست
پس زد. دوباره به عکس الهام زل زد و فکر کرد
دخترک پنج
سالهای که یک وقتی با آبنبات و پفک آرام میشد، حالا
خواسته هایش آنقدر بزرگ بود که به خلاف افتاده بود؟!
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕