مادری بود پریشان احوال
عمر او بود فزون از پنجاه
زن بیشوهر و از حاصل عمر
یک پسر داشت شرور و بدخواه
دیده بود او به بر مادر پیر
یک گره بستهی زر گاه بگاه
شبی آمد که ستاند آن زر
بکند صرف عملهای تباه
مادر از دادن زر کرد ابا
گفت رو رو که گناه است گناه
حمله آورد پسر تا گیرد
آن گره بستهی زر خواه نخواه
مادر از جور پسر شیون کرد
بود از چاره چو دستش کوتاه
پسر افشرد گلوی مادر
سخت چندان که رخش گشت سیاه
نیمه جان پیکر مادر بگرفت
بر سر دوش، بیفتاد به راه
برد در چاه عمیقی افکند
کز جنایت نشود کس آگاه
شد سرازیر پس از واقعه او
تا نماید به ته چاه نگاه
از ته چاه به گوشش آمد
نالهی زار حزینی ناگاه
آخرین گفتهی مادر این بود
آخ فرزند نیفتی در چاه
.:یحیی دولتآبادی:.
@navaeeschool
-------------------------
#شعر