|⇦•یه مرتبه از خواب پرید... و توسل تقدیم به ساحت مقدس حضرت صدیقۀ طاهره زهرایِ مرضیه سلام الله علیها _ سید مجید بنی فاطمه•✠• ∞═┄༻↷↭↶༺┄═ یه مرتبه از خواب پرید شروع کرد گریه کردن وقتی سینه ش از سنگینی و بی تابی افتاد گفت این چه خوابیه من دیدم دوباره خوابید خواب پیغمبرُ دید آقا فرمود بلال چرا نمیری سری به مدینه به دخترم بزنی بعد شهادت پیغمبر همه چیو رها کرد گفت دیگه منه بلال رو این ماذنه اذان نمیگم نمیخوام مدینه ایی که بی رسول خدا باشه اما راه افتاد اومد مدینه دید وضعیت یه طوریه گفت اول برم در خانه حبیبۀ خدا فاطمه اومد دید دیگه دری نمونده خدا این اوضاع و احوال چیه شهر یه جور دیگه شده همچین که صدا زد بچه ها اومدن گفتن بلال خوش اومدی .. بلال کجا بودی گفت آقازاده ها چیشده؟.. گفتن بلال کجا بودی ببینی در خونه رو آتش زدن زودی بچه ها خبر دادن به مادر ، مادر بلال اومده .. تا گفتن بلال اومده لبخند زد، یادِ باباش افتاد زد زیر گریه .. گفت بگید بلال بیاد اومد کنار بستر بی بی .. فرمود بلال خوش اومدی .. بلال دلم برای بابام تنگ شده .. بلال کجا بودی ببینی سیلی به فاطمه زدن .. بلال بچه مو کشتن .. بلال حق علی و غصب کردن .. انقدر گریه کرد بلال ، اما فاطمه است عاشق باباست باباش کیه رحمت العالمین .. گفت بلال میشه ازت یه خواهشی کنم ؟.. خانم جان شما امر کنید من اطاعت میکنم .. گفت دلم برا بابام تنگ شده به عشق اون روزای که بابام زنده بود تو اذان میگفتی اگه میشه اذان بگو .. گفت خانم عهد کردم بعد پیغمبر دیگه بالا منبر ماذنی اذان نگم .. اما برام افتخارِ شما امر کردی چشم رفت بالا .. تاریخ میگه دیدم بلال رفت رو پشت بام خانۀ فاطمه شروع کرد اذان گفتن .. الله اکبر .. الله اکبر .. صدا ناله‌ی فاطمه بلند شد بابا .. اشهد ان لا الله الا الله.. خدایا شاهد باش، شاهد باش دختر پیغمبرُ بین درو دیوار له کردن .. اشهد ان لا الله الا الله.. اشهد ان محمد رسول الله .. تا صدا پیغمبرُ زد ، یه وقت دیدن حسنین دویدن تو حیاط صدا زدن بلال دیگه بسه اذان نگو .. آقازاده ها فرمودند مادرتون من اذان بگم ؛ نه بلال دست نگه دار به خدا مادرم غش کرد .. آخ مادر .. آی جانم .. همچین که بی بی از حال رفت بلالم به سرو صورت زد اسما یا فضّه دیگران اومدن زهرا رو به هوش آوردن (اگه بخوام راحت روضه بخونم اینه) اینجا بلال اومد اذان گفت به یاد باباش گریه کرد از حال رفت، اسما و دیگران اومدن به حال آوردن .. یه نیمۀ شبم سراغ دارم یه سرِ بریده آوردن .. هرچی گفت بابا .. دید جواب نمیده .. صورت ورم کرده ، هی آروم آروم به لبایِ بابا نگاه میکرد .. هی میگفت بابا .. منتظر بود این لبا بهم بخوره .. گفت عمه بابام حق داره لباش بهم نمیخوره .. آخه امروز دیدم تو مجلس یزید چطور به لب و دندونش میزدن .. اونم از حال رفت اما زینب هرچی صداش زد دید جواب نمیده .. ای حسین .. کانال نوای ذاکرین:(ایتا) 👇👇👇 Eitaa.com/navayehzakerin2 ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ کانال نوای ذاکرین :(تلگرام) 👇👇👇 T.me/navayehzakerin مدیرکانال: خادم الذاکرین آرامش