◼️ وقتی که محمّد، پسر بزرگ زینب کبری سلام الله علیها، به پای دایی‌اش می‌افتد تا اذن میدان بگیرد... نقل کرده‌اند: زینب کبری سلام الله علیها لباس رزم بر تن دو فرزندش پوشاند و شمشیر بر کمرشان بست و از خیمه بیرون آمد و در حضور سیدالشهدا علیه السلام ایستاد و عرضه داشت: برادر جان! این دو پسر را آورده‌ام تا فدایی‌ات شوند، خواهشم این است که هدیه ناقابل خواهر را قبول کنی و دست رد بر سینه‌ام نگذاری. امام علیه السلام وقتی که حال زار زینب کبری علیهاالسلام و دو جوان کفن پوشیده اش را دید، اشک ریخت و آهی کشید اما جوابی نداد. محمد که برادر بزرگ عون بود عرضه داشت: مولای من! اگر برادرم عون را اذن میدان ندهی و او را از برای تسلی دل مادرم بگذاری، لکن تمنا دارم که مرا اذن دهی تا رو به آخرت آورم و در خدمت جدّ پاکیزه سرشتم، جعفر طیّار در بهشت طیران کنم.(عبدالله، شوهر زينب کبری علیهاالسلام، فرزند حضرت جعفر طیار علیه السلام بود) محمد این جملات را گفت و خود را به روی قدم های امام علیه السلام انداخت و سر برنداشت تا آنکه سیدالشهدا علیه‌السلام اذن میدان را به او داد... 📚ریاض القدس ج٢ نسخه خطی