یک روز از مقر پُل فلزی اراده کردم بیام ایلام وسیله هم نبود، امکانات هم نبود آمدم جلوی سنگر بچه‌ها گفتم: کسی نمیره ایلام با هم بریم؟ منظورم این بود که کسی بخواهد با ماشین برود. آقا جلال گفت: من میام. گفتم: با چی می‌خوای بری؟ گفت: با هرچی شما بری. گفتم: بابا من پیاده‌ام فکر می‌کرد که من ماشین دارم. گفتم: بریم و پیاده راه افتادیم. از پل فلزی تا جاده مهران خیلی راه بود. گفتم: آقا جلال بد روزی هوس ایلام رفتن کردی ما هم پیاده‌ایم حالا با چی برویم؟ جلال گفت: حاجی جان، نگران نباش بفرست. شروع کردیم فرستادن. من گاهی را قطع می‌کردم و می‌گفتم: حالا یه کَم توضیح بده چطوری بفرستم؟ سر به سرش می‌گذاشتم می‌گفت: حاج آقا شما فقط بفرست. در قیامت وزنش از همه اعمال سنگین‌تر، وُسعَش از همه وسیع‌تر. همانطور که پیاده می‌آمدیم جلال گفت: حدیث قدسیه که میگه هر کس بر پیامبر من بفرسته من برای او می‌فرستم... این را گفت: و باز شروع به فرستادن کرد. ما هم از پُرحرفی می‌افتادیم و می‌فرستادم. باز می‌پرسیدم: آقا جلال من ستاد لشکر جلسه دارم کار دارم با چی می‌خوایم بریم لشکر؟ باز می‌گفت: آقا شما بفرست چه کار داری به کار خدا و دستگاه خلقت؟! شما بفرست... داریم می‌رویم. رسیدیم به لب جاده آسفالته مهران به ایلام، لب آسفالت که رسیدیم یک ماشین تویوتای نو ایستاد یک سروان ارتشی پشت فرمان بود طوری ایستاد که اگر من دستم را دراز می‌کردم می‌رسید به دستگیره در ماشین... 📚 شهد فروش ناداستان شگفت انگیز شهید سعدالله شهد فروش (جلال صلواتی ) صفحات ۵٨ و ۵٩ ↙️↙️↙️↙️↙️↙️↙️↙️ 💠کانال وابرگروه نوای ذاکربن💠