🩸زهرا جان! با من حرف بزن که من پسر عمویَت علی هستم... در نقل‌ها آمده است: امیرالمومنین علی علیه‌السلام نماز ظهر را خوانده و به طرف منزل می‌رفت که ناگاه کنیزان را دید که ماتم زده و گریان به استقبال آن حضرت آمدند. امام علیه‌السّلام از آنها پرسید که چه خبر شده، چرا شما را ناراحت و مضطرب می‌بینم؟ گفتند: 📋 یَا أَمِیرَالْمُؤْمِنِینَ أَدْرِکْ ابْنَةَ عَمِّکَ الزَّهْرَاءَ علیها السلام وَ مَا نَظُنُّکَ تُدْرِکُهَا  ▪️یا امیرالمؤمنین! دختر عموی خود فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها را دریاب! گرچه گمان نمی‌کنیم به هنگام برسی. 🥀 مولا علی علیه‌السلام به سرعت وارد خانه شد و نزد فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها رفت. ناگاه دید که همسرش در میان بستر خود که از پارچه کتان سفید مصری بود افتاده و (از درد) به طرف راست و چپ می‌غلتد. 📋 فَأَلْقَی الرِّدَاءَ عَنْ عَاتِقِهِ وَ الْعِمَامَةَ عَنْ رَأْسِهِ وَ حَلَّ أَزْرَارَهُ ▪️مولا علی علیه السّلام عبا را از دوش خود انداخت، عمامه را از سر مبارک خود برداشت و لباس خود را گشود. 📋 وَ أَقْبَلَ حَتَّی أَخَذَ رَأْسَهَا وَ تَرَکَهُ فِی حَجْرِهِ وَ نَادَاهَا یَا زَهْرَاءُ ▪️آنگاه جلو رفت، سر مبارک زهرای مرضیه سلام‌الله‌علیها را به دامن گرفت و با صدای بلند فرمود: «یا زهراء» ؛ ولی آن حضرت پاسخی نداد. 🥀 برای دومین بار فرمود: «یا بنت محمدٍ المصطفی! » باز هم جوابی نداد. حضرت امیر علیه‌السلام برای سومین بار صدا زد: «ای دختر آن کسی که زکات را در دامن عبای خود برای فقرا می‌برد! » اما باز هم جوابی نشنید. دوباره گفت: «ای دختر آن کسی که با ملائکه نماز خواند! » حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها باز هم جوابی نداد. در این هنگام مولا علی علیه‌السّلام صدا زد: 📋 یَا فَاطِمَةُ کَلِّمِینِی فَأَنَا ابْنُ عَمِّکَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ   ▪️ای فاطمه! با من حرف بزن؛ من پسر عمویت علی بن ابی طالب هستم. 📋 فَفَتَحَتْ عَیْنَیْهَا فِی وَجْهِهِ وَ نَظَرَتْ إِلَیْهِ وَ بَکَتْ وَ بَکَی ▪️حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها این بار چشم‌های خود را به روی مولا علی علیه‌السلام گشود. آنگاه به گریه افتاد. مولا علی علیه‌السّلام هم گریان شد. 🥀‌ مولا علی علیه‌السلام به آن حضرت فرمود: مگر تو را چه شده است؟! من پسر عمویت علی هستم! زهرای مرضیه سلام‌الله‌علیها فرمود: 📋 یَا ابْنَ الْعَمِّ إِنِّی أَجِدُ الْمَوْتَ الَّذِی لَا بُدَّ مِنْهُ وَ لَا مَحِیصَ عَنْهُ ▪️من اکنون مرگی را که نمی‌توان از دست آن گریخت، به چشم می‌بینم. 📚بحارالانوار ج۴۳ ص١٨٧ ✍ التماست می‌کنم، با اشک‌ها، با ناله‌ام بیشتر پیشم بمان، ای یاسِ هجده ساله‌ام! چشمِ خود را باز کن، قامت‌کمانِ مرتضی! در غمِ عشقت پریشانم، خرابم، واله‌ام‌ ای گلِ خوش رنگ و بو، در آسمانِ عاشقی، تو ستاره باش، من هم تا ابد دنباله‌ام حیدرِ خیبرگشا را، داغِ تو، بیچاره کرد پاسخی ده، تا مگر فرخنده گردد طالعم کاش می‌مُردم، نمی‌دیدم که بینِ شعله‌ها ناگهان آتش گرفت و سوخت، باغِ لاله‌ام با علی حرفی بزن، این روزهای آخری "کَلِّمیني" فاطمه! ای یاسِ هجده ساله‌ام! ↙️↙️↙️↙️↙️↙️↙️↙️ 💠کانال وابرگروه نوای ذاکربن💠