روضه و توسل به حضرت علی اصغر علیه السلام شب هفتم محرم 🏴😭🏴😭🏴😭🏴😭 سر ظهر است و انتهای نبرد همه جا پر شده صدای نبرد پدرت خسته از بلای نبرد اصغرم حاضری برای نبرد؟ *مگه نمیشنوی بابات داره میگه" هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنی"مگه‌نمیشنوی بابات غریب شده وسط بیابون؟....* یار شش ماهه ی پدر، اصغر آبروی مرا بخر اصغر نذر ام البنین چهار قمر سهم لیلا برادرت اکبر زینب آورده بود هر دو پسر نجمه هم داده پاره های جگر نذر من هم تویی، تو تاج سرم همه ی هستی ام برو پسرم *بچه رو داد دست زینب، همچین ‌که اومد بچه رو بده دست خانوم، نگاه آخر رو ‌کرد، میدونست دیگه علی برنمیگرده، همچین که بچه رو داد دست عمه اش آروم دَرِ گوشش گفت:...* از کف و هلهله نترس برو این همه ولوله! نترس برو از صف قافله نترس برو مادر از حرمله نترس برو تو نشانش بده علی هستی با همین سن کم یلی هستی *بچه رو بُرد، همه وجود رباب رفت، نوشتن بچه که رفت خودش رفت ته خیمه نشست دستاشو برد بالا ...* به دلم غم نشاندی اصغر من به چه روزم کشاندی اصغر من زود رفتی نماندی اصغر من رجز گریه خواندی اصغر من هق هق ات مثل نغمه ی تکبیر تو و یک جنگ تن به تن با تیر *تو ‌همین‌حال وهوا بود داشت تو ‌خیمه با خودش نجوا میکرد، یه مرتبه دید بیرون خیمه ولوله شده، یه مرتبه شنید صدای گریه بچه ها بلند شده ،همهمه شده چه خبره ؟!* دلهره دارد این دلم چه شده ؟ می شود غصه قاتلم چه شده ؟ به سر آمد تحملم چه شده ؟ چه خبرشد؟ بگو ! گلم چه شده ؟ پدر پیر تو چرا برگشت ؟ یک قدم آمد و دو تا برگشت ؟ پدرت دست و پاش می لرزد بغض کرده صداش می لرزد اشک بر گونه هاش می لرزد چیست زیر عباش می لرزد؟ می کشد روی تو عبا چه کند؟ می رود پشت خیمه ها چه کند؟ *هرجوری بود با زینب خودش رو رسوند بالاسر علی نشست، نوشتن جلو ابی عبدالله گریه نکرد شکایت نکرد فقط نگاه کرد ...* گریه های مرا تو نشنیدی؟ تو که از مادرت نرنجیدی؟ پاشو اصغر بگو که بخشیدی! تو چرا زیر خاک خوابیدی؟ ترسم از اینکه زیر و روت کنند با سر نیزه جستجوت کنند هستی مادر تو را بردند زیور خواهر تو را بردند آخرش پیکر تو را بردند روی نیزه سر تو را بردند باز هم مقصدِ عمو شده ای روی نی هم قدِ عمو شده ای داوود رحیمی *توی ‌قرآن قصه مادرانه زیاد داریم، یکی از قصه های مادرانه ای که اوج قصه هاست، قصه ی هاجر و اسماعیلِ،این مادر و فرزند چه کردن که خدا تو مناسک حج به احترام مادری که برا پیدا کردن آب آواره و در به درشد، از این کوه به اون کوه تو ‌بیابون سختی کشید ،خدا به احترام این مادر یکی از مناسک حج رو‌گذاشته سعیِ صفا و مروه ، تو این سعی صفا و مروه یه مسیر ی هست مَردا باید هَروله کنند اما زنها نباید هروله کنند، چرا زنها نباید هروله کنند ؟! شاید خدا میخواد بگه یه مادری هروله کرد بسه، یه مادری دلارو‌خون‌کرد بسه، دیگه مادری هروله نکنه، عرش خدا طاقت نداره ببینه... نتیجه چی شد؟ ختم به خیر شد آنقدر این بچه پاش رو زد زمین، از زیر پاش چشمه ی زمزم جوشید، هاجر و اسماعیل عاقبت به خیر شدن قصه به سرانجام رسید، اما اسماعیلِ کربلا، علیِ اصغر، هی پاهاش رو زد به سینه مادرش، هی دست و پا زد، آب که نجوشید، شیر که نداشت مادرش چی کار کردن ؟! یه کاری کردن با تیر سه شعبه... چند سال بعد اسماعیل بزرگ شد، جوان شد، رشید شد، بردن اسماعیل رو برا قربانگاه، تو قربانگاه قصه عوض شد، گوسفندی آمد، وقتی اسماعیل رو آوردن خانه ی هاجر، رفت به استقبال، نوشتن تا نگاش به اسماعیل افتاد دید زیر گلوش سرخه، جای چاقو زیر گلوش مونده، صدا زد: وقتی میرفتی زیر گلوت سالم بود چیکار کردن باهات؟! خبردار شد میخواستن گلوی بچه اش رو ببرند، نوشتن چند روز بیشتر طاقت نیاورد، هی میومد زیر گلوی بچه اش رو ‌نگاه میکرد... اما وای از دلِ رباب، نشست بالا سر بچه اش، دید یه طرف حسین، یه طرف زینبِ ،یه طرف هم گلوی پاره است، نمیتونه گریه کنه، سینه بزنه، ضجه بزنه، فقط نگاه کرد، هی تو گلوش جمع کرد بغضش رو، ‌بغض تو ‌سینه اش تلمبار شد. میدونی کی خودش رو ‌نشون داد ؟ کی گریه کرد؟ چند روز بعدِ عاشورا .. تا اون لحظه رباب تو سایه ی زینب بود نمیخواست خودش رو ‌نشون بده، نمیخواست بیاد وسط میدان، اما همه این غصه و داغ هارو ‌جمع کرد، کجا ظهور کرد؟ اون ساعتی که دید سر حسینش تو تشت طلاست، چوب خیزران بالا میره، دوید، بلند شدخودش رو ‌انداخت رو سر بریده ....ای حسین