روضه و توسل به طفلان حضرت زینب سلام الله علیها اجرا شده شب چهارم محرم... 😢😢😢😢 نفس تو سینه دَم گرفته بازم چشامو غم گرفته بهونه حرم گرفته ردم نکن که جا ندارم کسی به جز شما ندارم جز اسم تو نوا ندارم دلم گرفته آقا... دلم گرفته ارباب،تو امروز گداتو دریاب ارباب،به جون زینب گداتو دریاب خیلی بی قرارم.... یه بغضی توی سینه دارم شدم هواییه نگارم... می پیچه بوی یاس اطهر میخونه ای حسین بی سر برای تو بمیره مادر دلم گرفته آقا...دلم گرفته بهترین بندۀ خدا زینب هَلْ اَتیٰ زینب اِنَّما زینب ریشه صبر انبیا زینب زینبا و زینبا و یا زینب بانی روضه های غم زینب تا ابد مبتلای غم زینب گفت ای مصطفیِ عاشورا ای فدای تو زینب کبری تو علی هستی و منم زهرا پس فدای تمام پهلوها سر خواهر فدای این سر تو همه ما فدای اکبر تو گفت ای شاه ما اجازه بده حضرت کربلا اجازه بده جان این بچه ها اجازه بده جان زهرا بیا اجازه بده قبل از آن که سر تو را ببرند این سر خواهر تو را ببرند *نبینم غم رو صورتت نِشَسته حسین* هم هوای تو را به سر دارم به هوای تو بال و پر دارم از غریبی تو خبر دارم دو پسر نه دو تا سپر دارم زحمتم را بیا به باد مده اشتیاق مرا به باد نده *دوتا بچه هام قربون بچه هات، نبینم زانوی غم بغل گرفتی... الهی برات بمیرم زینب، بی بی هم مثل مادرش بود، پهلوش شکسته بود، بازوش ورم کرده بود، اما یه روز نگاه کرد دید علی زانوی غم بغل گرفته، گفت: علی جان مگه من مرده باشم اینقدر غریبانه کنج اتاق نشسته باشی... همون کار رو زینب هم کرد، صدا زد: داداش! نبینم غم رو صورت شما باشه، من تو دار دنیا همین دو تا بچه رو دارم، هم خودم و هم این دو تا بچم فدات آقا جان * در کَرَم سائلی بدست آور زین دو تا حاصلی بدست آور سپر قابلی بدست آور تا توانی دلی بدست آور دل شکستن هنر نمی‌باشد نظرت هم اگر نمی‌باشد *آخه بچه هاش رو عطر زد، سرمه کشید به چشمشون، موهاشون رو شونه زد، گفت: بروید جلو خیمه دایی اجازه بگیرید، بروید میدان، بچه ها خوشحال بودن، دل تو دلش نبود زینب گفت: الان میرن دایی بهشون اجازه میده، همچین که دید بچه ها برمیگردن اما لبخند رو لبشون نیست، حزن آلود تر اومدن مقابل مادر، سرشون مؤدب پایین... چی شده عزیزای من؟ گفتن: مادر رفتیم دایی اجازه نداد. یه مرتبه دیدن زینب با عجله از خیمه بیرون زد، اومد مقابل برادر، برادرم! نکنه زینب رو قابل نمیدونی؟ به خدا اگه تو اجازه بدی خودم شمشیر میگیرم میرم وسط میدان... ابی عبدلله فرمود: خواهرم شاید باباشون عبدالله راضی نباشه، گفت: نه حسین جان! وقتی میومدم عبدالله به من امر کرد، عبدالله به من سفارش کرد گفت: زینب جان اگه کار به جای باریک کشید، دوست دارم بچه هام قبل بچه های حسین برن جونشون رو فدای آقا کنن.... داداش اگه راضی نمیشی یه رمزی رو بلدم، گفت: حسین، جانِ مادرم... تا گفت: جانِ مادرم. گفت: بذار بچه ها آماده بشن* فدات بشن بچه های من فدا بچه هات بشن بذار که قربونیِ کربلات بشن شهید این غربت تو نگات بشن یه لشکرن کوچیکن اما نوه های حیدرن نذر سر تو این دو تا برادرن خیال کن این دو تام علیِ اکبرن بی تاب رفتنن داداش راه میدون و سَد نکن جان زهرا قسم حسین دستم رو دیگه رد نکن زینب باشه و بی یاور بشی میمیرم حسین تنهاتر بشی رها شدن به آرزوشون رسیدنٓ فدا شدن سرا دوباره از تنا جدا شدن دو تا هدف برای نیزه ها شدن *اما داداش غصه نخوریا* فدا سرت دو تایی شون فدا علیِ اصغرت داداش فدای زخمای رو پیکرت خوب شد رفتن نمیبینن بین این خیمه دشمن را خوب شد رفتن نمیبینن وقتی که میزنن من را کاشکی خیمه مون بی مَحرم نشه از روی سرم سایه ات کم نشه ای حسین