👆👆👇👇 آروم آروم، اسما بریز آب رَوُون یه طور بریز نشکنه این برگِ خزون پهلو کبود، صورت کبود، بازو کبود پس بگو از من چرا، رو گرفته بود؟ فاطمه ام، قسم می‌دم تو رو این سفرُ، با مرتضی برو یه گوشه ای با گریه زینبت بغل گرفته چادرو ای دنیا، علی بی زهرا، غریبه.. *حالا بریم کربلا؟ شب قدرِ، شبِ زیارتیِ ابی عبدالله...* لالا لالا، یکم دیگه دَوُوم بیار یه کم دیگه دندون روی جگر بذار مشک و یکی بُرده که بر می گرده زود وقتی می رفت همش به فکر خیمه بود نده با اشک، زندگی مو به باد آب می رسه، اگه خدا بخواد عمو رسید، کنار علقمه صدای تکبیرش میاد لالائی، عموش رفته آب بیاره... لالا لالا، منو نکن خونه خراب چیزی نمونده عمو جون بیاره آب بابات رفته به یاری آب آورش داره میاد! چرا خمیده کمرش؟ علیم داره، میزنه دست و پا بچم داره، میمیره ای خدا ببین هنوز به سمت علقمه ست نگاهِ مضطرِ بابا لالائی، الهی بارون بباره... لالا لالا، مادرِ تو بشه فدات خون می بارن فرشته ها با گریه هات سوخته دلم رو نفسایِ داغ تو آهی بکش شاید که بارون بگیره خدا تو رو، نمی بره زِ یاد خونده برات، بابا "و إن یَکاد" الهی که، سپیدیِ گلوت به چشمِ حرمله نیاد لالائی، عموش رفته آب بیاره... *اومد مقابل برادر ایستاد، گفت: یا اباعبدالله!" قَدْ ضَاقَ صَدْرِي وَ أُرِيدُ أَنْ أَطْلُبَ ثَأْرِي مِنْ هَؤُلَاءِ الْمُنَافِقِين" دیگه سینه ام تنگی میکنه، بذار برم میدان انتقام بگیرم، یه عُمری مشقِ جنگ کرده بود برای این لحظه خودش رو آماده کرده بود، منتظرِ این صحنه بود، وقتی شهدای کربلا دون دونه می رفتن جلوی لشکر می ایستادن، با خودش میگفت: نوبتِ منم میشه، تا خواست بره میدان، آقا ابی عبدالله فرمود: "یا أَخِی! فَاطْلُبْ لِهَؤُلَاءِ الْأَطْفَالِ قَلِيلًا مِنَ الْمَاءِ" شما نمیخواد بری میدان، شما برو آب بیار، بعد امام حسین فرمود:" یا أَخِی أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِی وَ إِذَا مَضَیْتَ تَفَرَّقَ عَسْکَرِی " داری میری برو، ولی تو پرچم دارِ من هستی، اگه تو بری لشکرم از هم میپاشه..." مشک رو برداشت" فَسَمَعَ الأَطفَالُ يُنادُونَ العَطَشَ اَلعَطَشَ" صدای بچه ها می اومد، هی میگفتن:آب،آب، تشنگی مارو کشت...رفت میدان، جنگِ نمایانی کرد،" وَ رَمَوُهُ بِالنِبَالِ فَكَشَفَهُم" او را تير باران می کردند ولى او لشكرِ دشمن رو شكافت" فَدَخَلَ المَاء" بدون اینکه اهمیت بده به این چهارهزار موکلِ آب، رفت داخلِ آب، مشک رو پر کرد، بعد دستهارو برد زیرِ آب، آب رو بالا آورد" ذَكَرَ عَطَشَ الحُسَين وَ أَهلِ بَيتِهِ فَرَمَى المَاء " یادش افتاد برادرش تشنه است، آب رو رویِ آب ریخت، اومد بیرون از آب، اول دستِ راستش رو زدن، مشک رو به دستِ چپ گرفت، بعد دستِ چپش رو زدن" فَاَخَذَ القِربَةَ بِأَسنَانِه" این مشک رو به دندان گرفت،" فَأَصَابَ القِربَةَ وَ أَريِقَ مَاؤَهُا" تیری به مشک خورد، آبِ مشک ریخت" وَقَفَ الْعَباس مُتِحَیِّرا" متحیر ایستاد، چه کنم؟ دست که ندارم... تیری به چشمانِ مبارکش خورد، عمود آهن به سرش خورد، با صورت رویِ زمین افتاد، صدا زد:" یا اَخا! اَدرک اَخاک" داداش! بیا به دادم برس، امام حسین آمد،" فَلَمّا رَآهُ الحُسَينُ عليه السلام مَصروعاً عَلى شَطِّ الفُراتِ، بَكى" اول که دید داداشش افتاده گریه کرد، دید برادرش دست که نداره، تیر که به چشماش زدن، صدا زد:" الْآنَ انْكَسَرَ ظَهْرِي وَ قَلَّتْ حِيلَتِي" کمرم شکست، راهِ چاره ام کم شد، اول سعی کرد این بدن رو جمع کنه، عباس صدا زد: میخوای با من چکار کنی، من رو خیمه ها نبری...شروع کرد حسین با برادر حرف زدن:...* دستم رو میگیرم به پهلو راه میرم من اونچه نباید عاقبت دیدی سرم اومد تا که نشستم پیش تو انگار حس کردم یک لحظه بوی مادرم اومد دیدی بهت گفتم کبوده صورتِ مادر؟ دیدی بهت گفتم که خیلی سخت راه میره دیدی چقد سخته ببینی مادرت هربار دستش رو به پهلوش میگیره؟ دریا توو دستاته برادر ممنون دستاتم علمدار چشمات پر از خون شد عزیزم دلتنگِ چشماتم علمدار