فشارهای خانواده عروسمم به باقی مشکلاتم اضافه شد خیلی نگران بودم می گفتم خدایا این دختر امانت دست من بود بعد از طرفی الان پسرم افتاده به جونم میگه زنم دست امانت بود نذاشتی ببرمش سر زندگیم بعد خانواده اش از یه طرف به من فشار میاوردن میگفتن دختر ما کجاست چیکار کردید که فرار کرده خیلی حال روز من بد بود دو سه روز گذشت که دیدم عروسم از خونه مامانش زنگ زد گفت این چند وقته من خونه مامانم بودم به مامانم اینا گفته بودم به شماها نگن می خواستم نگرانم بشین سریع به پسرم خبر دادم و تو مسیر رفتن به خونشون پسرم انقدر عصبی بود که با یه ماشین دیگه تصادف کرده و باعث شد راننده اون ماشین بمیره خیلی ترسیده بودیم پلیس اومد و پسرم به زندان افتاد ادامه دارد کپی حرام