چند روز گذشت اصلا عروسمو ندیدم که از خونه بیاد بیرون اعصابمم خیلی بهم ریخته بود از اون روز به بعد یه خواب راحت نداشتم مدام چهره گریون عروسم جلوی چشمم بود خودم ازش خواسته بودم بیاد خونمون و بعد اونجوری رفتار کردم سریع حاضر شدم و رفتم طلا فروشی یه جفت گوشواره برای عروسم خریدم و با یه جعبه شیرینی و یه کاسه بزرگ آش رشته رفتم خونشون خونشون غرورم رو کنار گذاشتم و به عروسم گفتم من از تو خیلی معذرت میخوام اون روز بیخودی با تو بدرفتاری کردم تو مقصر نبودی من اعصابم بهم ریخته بود خودم دعوتت کردم و بعدم بیرونت کردم چون زندگی دخترم اینجوری شده خیلی بهم ریختم نمیدونستم چیکار کنم سرتو خالی کردم تو خودت میدونی هر مادری دوست داره دخترش کنارش باشه منم دخترم و خیلی دوست دارم ولی صاحبخونه جوابش کرده شوهرشم که بی شعوره تو بیا برو از جانب خودت به شوهرت بگو بیا از این خونه پاشیم بریم یه خونه بخریم هم مستقل میشیم هم پیشرفت میکنیم ولی نگو که من بهت گفتم عروسم اخم ریزی کرد و اروم گفت من چرا باید این حرفو بزنم چرا من باید این کار رو بکنم؟ مشکلات خانوادگی شما به من ربطی نداره من اصلا نمیخوام پام به این ماجراها باز بشه گفتم تو رو خدا تو که بری دخترم میاد اینجا از مستاجری راحت میشه و توام خونه میخری نمیری مستاجری که، چند ساله اینجا نشستین دیگه بسه بذارید اونام بیان اینجا و راحت زندگی کنن اونم بچه ام هست حق داره بیاد خونه پدریش دیگه پنج ساله شما اینجایید ادامه دارد کپی حرام