#داستان_واقعی
پسرک باصدایی لرزان گفت : بابا پس فردا از طرف مدرسه میبرن اردو ده هزار تومن
پول بهم میدی؟؟
بابا سرشو بلند نکرد باصدای آرام گفت :
فردا کمی بیشتر مسافر میبرم
پسر با وعده شیرین پدر خوابید
صبح رفت کنار پنجره باران ریز و تندی میبارید
قطره های باران برای رسیدن به زمین انگار مسابقه داشتن
بند دل پسرک پاره شد ...
باخود گفت : تو این بارون که کسی سوار موتور بابا نمیشه
حالا قطرات اشک پسرک با قطرات بارون هماهنگ شده بود ...
خــــــدایـــــــا🙏
نزدیک عیده ؛
هیچ پدری رو شرمنده بچه هاش نکن.
نــــدای رود شهرسـتـان خـواف
کانالی متفاوت برای همه
🆔
@Nedayerood
ارتباط با ادمین کانال
@Nedayeroodkhaf
https://t.me/Nedayerood
🇮🇷
Eitaa.ir/Nedayerood
🇮🇷
sapp.ir/Nedayeroodkhaf