🔥_آخه و اما و اگر نداریم، بگیرشون دیگه و به این ترتیب روح الله تسلیم شد.
مامور باجه دسته های اسکناس را جلوی روح الله ردیف کرد و روح الله خو شد تا کیفش را از روی زمین بردارد که فتانه از زیر چادر گل مخملی سیاه رنگش ، کیف دستی بزرگی را بیرون آورد و به سرعت شروع به چپاندن اسکناس ها در کیف شد
روح الله مثل برق گرفته ها او را نگاه میکرد، آخرین دسته اسکناس هم محو شد، روح الله دستش را جلو برد و گفت:
_کیفتون سنگین شد بدین به من بیارمش..
فتانه کیف را که انگار جانش به او بسته بود دو دستی به سینه چسپاند و اشاره به مجید کرد و گفت:
🔥_اینو من میارم تو دست مجید را بگیر.
روح الله به سمت مجید رفت، مجید دستش را کشید و پشت سر فتانه راه افتاد. سوار ماشین شدند، روح الله ماشین را روشن کرد و رو به فتانه گفت:
_حالا که زحمت کشیدید و آمدید، الان از کجا شروع کنیم، کدام مغازه بریم؟
فتانه کیف را روی پایش گذاشت و با دو تا دستش دو طرف شقیقه اش را فشار داد و گفت:
🔥_هیچی نگو، سرم داره میترکه، بریم طرف روستا، شنبه من خودم میرم برات میگیرم.
روح الله نفسش را محکم بیرون داد و ماشین را روشن کرد و به طرف روستا حرکت کرد اما او تصمیم گرفته بود که به هر طریقی شده پولها را از فتانه بگیرد،حالا میفهمید که آنهمه مهربانی برای چی بود؟! اما کور خوانده پولها را باید میگرفت...
👈
#ادامه_دارد....
#رمان واقعی
#تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝