هدایت شده از بیکران″
«🌙☁️» «وقتی ماه همنشین شب های من شد» لب پنجره منتظرش بودم. به کاغذ شعر نگاه دوباره انداختم. بار دیگر انرا خواندم. اما اگر نیاید چه؟ کاغذ را در دست فشردم. به ساعت که تیک تاک کنان به من خیره شده بود نگاه کردم. دو دقیقه مانده به دوازده. یعنی نمیخواست بیاید؟ جستی زدم و کنج پنجره نشستم. باد آمد و کنارم زوزه کشید. نفسش بوی برف میداد. زمستان نزدیک بود. نیامدن ماه مرا به گذشته کشید. همان زمانی که دم در مدرسه انتظار مادر را میکشیدم اما تا سال های بعد هم نیامد دستم را بگیرد و در راه از خاطرات بچگی هایش بگوید. نیامدن ماه بیادم آورد زمانی را که کارنامه ی پایان ترمم را برایش پست کردم و همچنان جوابی برای نامه ام نداده. یادم آمد چرا پدر نگذاشت دسته ی چمدانش را بگیرم. میخواست یاد بگیرم خیلی از «بعداً می آیم ها» دیگر نمی آیند. شاید به همین علت بود که از بین آن همه وسیله فقط برای آلبوم خانوادگی مان جا نگذاشته بود. همه ی عصر هایی که توی حیاط گذشت و همه ی دمنوش های مادر و کادو های بعد از فوت کردن شمع روی کیک، همه وهمه را رها کرد و رفت. از ماه انتظاری نبود. نمیدانم چرا گونه ام خیس شد. شاید باران پاییزی بود. و شاید باد از شعرم خوشش امد و هنگام رفتن آن را از دستم کشید و برد. کاغذ در دست باد تابی خورد و در تاریکی ها گم شد. پایین امدم. من را بگو که خوش خیالانه منتظر ماهی بودم که تنها تصویرش از من نقطه ای میان صدها نقطه ی دیگر بود. به سرعت از پنجره فاصله گرفتم. خودم را روی دریای بیکران خودم رها کردم که دستی شانه ام را گرفت. اتاق دوباره نور شد. بدون انکه فرصت صحبت به من بدهد در اغوشم کشید و گفت:« باد پیامت را به دستم رساند.» مرا از خود رهانید. به کاغذ توی دستش اشاره کرد. انگار واقعا باد نامه رسان من و ماه بود. گفت:«میتوانم این را یادگاری داشته باشم؟» گفتم:« برای تو نوشته ام. برای ماه من.» باران پاییزی و بهاری اسمان چشمانم تلفیق شد. +بیکران @biekaran