بیکران″
گر عقل روی حرف دل اما نمیگذاشت، تردید پا به خلوت دنیا نمیگذاشت +از شما🌱
چون این بیت از آقای فاضل نظری قرابت نزدیک تری با موضوع داشت، بیت قبلی رو برداشتم
خواب بودم که یهو
سعدی اومد گفت:
برخیز و مخور غم جهان رهگذران....
تا اومدم پاشم حافظ گفت :
بنشین و دمی به شادمانی گذران.....
الان نیم خیز موندم تا فردوسی تکلیفم رو مشخص کنه😂
بیکران″
خواب بودم که یهو سعدی اومد گفت: برخیز و مخور غم جهان رهگذران.... تا اومدم پاشم حافظ گفت
از این دسته اتفاقات برام زیاد افتاده. مثلا یه بار اومدم از پروین اعتصامی برای کاری کمک بخوام(میشد گفت فال پروین گرفتم.) بعد شعر اومد:«ز بانگ زشت تو،بس آرزو که گشت تباه
ز فال شومِ تو، بس خانمان که شد ویران»
فکر کنم مزاحم آرامش بزرگوار شدم😂✨
آنچه از سر گذشت، شد سرگذشت!
حیف بی دقت گذشت، اما گذشت!
تا که خواستیم یک دو روزی فکر کنیم،
بر درِ خانه نوشتند درگذشت :)
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
4_5785365293249334399.mp3
8.32M
#تلنگری
#استاد_شجاعی 🎤
«من اراد الله بدء بکم
و من وَحَّدَهُ قبل عنکم»
کسی که خدا را بخواهد از شما آغاز می کند.
توحید عطری دارد،
نوری دارد،
رنگی دارد،
هیچ کس نمیتواند ادارکش کند مگر آنکس که .....
※ ویژهیمیلاد #امام_علی "علیهالسلام"
@Ostad_Shojae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(:
در باور ما آدم های خاکی، مردی به بزرگی امام علی(ع) نمیگنجد.
سخنرانی از ایت الله تهرانی
@biekaran
«🌙☁️»
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
لب پنجره منتظرش بودم. به کاغذ شعر نگاه دوباره انداختم. بار دیگر انرا خواندم. اما اگر نیاید چه؟ کاغذ را در دست فشردم. به ساعت که تیک تاک کنان به من خیره شده بود نگاه کردم. دو دقیقه مانده به دوازده. یعنی نمیخواست بیاید؟ جستی زدم و کنج پنجره نشستم. باد آمد و کنارم زوزه کشید. نفسش بوی برف میداد. زمستان نزدیک بود.
نیامدن ماه مرا به گذشته کشید. همان زمانی که دم در مدرسه انتظار مادر را میکشیدم اما تا سال های بعد هم نیامد دستم را بگیرد و در راه از خاطرات بچگی هایش بگوید. نیامدن ماه بیادم آورد زمانی را که کارنامه ی پایان ترمم را برایش پست کردم و همچنان جوابی برای نامه ام نداده. یادم آمد چرا پدر نگذاشت دسته ی چمدانش را بگیرم. میخواست یاد بگیرم خیلی از «بعداً می آیم ها» دیگر نمی آیند. شاید به همین علت بود که از بین آن همه وسیله فقط برای آلبوم خانوادگی مان جا نگذاشته بود. همه ی عصر هایی که توی حیاط گذشت و همه ی دمنوش های مادر و کادو های بعد از فوت کردن شمع روی کیک، همه وهمه را رها کرد و رفت. از ماه انتظاری نبود. نمیدانم چرا گونه ام خیس شد. شاید باران پاییزی بود. و شاید باد از شعرم خوشش امد و هنگام رفتن آن را از دستم کشید و برد. کاغذ در دست باد تابی خورد و در تاریکی ها گم شد.
پایین امدم. من را بگو که خوش خیالانه منتظر ماهی بودم که تنها تصویرش از من نقطه ای میان صدها نقطه ی دیگر بود. به سرعت از پنجره فاصله گرفتم. خودم را روی دریای بیکران خودم رها کردم که دستی شانه ام را گرفت. اتاق دوباره نور شد. بدون انکه فرصت صحبت به من بدهد در اغوشم کشید و گفت:« باد پیامت را به دستم رساند.» مرا از خود رهانید. به کاغذ توی دستش اشاره کرد. انگار واقعا باد نامه رسان من و ماه بود. گفت:«میتوانم این را یادگاری داشته باشم؟» گفتم:« برای تو نوشته ام. برای ماه من.» باران پاییزی و بهاری اسمان چشمانم تلفیق شد.
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
May 11
بیکران″
«🌙☁️» «وقتی ماه همنشین شب های من شد» لب پنجره منتظرش بودم. به کاغذ شعر نگاه دوباره انداختم. بار دیگ
(🌙✨)
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
گفت:«لب پنجره بنشینیم؟»
گفتم:«هرجا تو بخواهی»
لبخندی زد و دستم را با خود کشید. لب پنجره مثل قناری هایی که هنگام طلوع خورشید می آیند و آواز میخوانند نشستیم. گفت:« چه شد که نام ماه را برگزیدی؟»
حرف دلم را بی پرده زدم. بدون شرم، بدون خجالت و بدون ریا. گفتم:«دیشب، همان لحظه که امدی، قبل از گشودن چشم هایم و دیدنت گفتم اگر خورشید واقعا بیاید و بخواهد مرداب مرا رود کند به استقبالش خواهم رفت. اما بعد از دیدن نور و جلای ظاهرت و جلوهگری مهتابی ات در تاریکی شب، گفتم به حتم ماه است که نزدم آمده.»
خنده ای کرد و به آسمان ستاره باران نگاه کرد. چشم های درخشان اش را بست و آهی کشید. گفت:«درست گفتی. ماه همان خورشید است. خورشید در شب.»
نمیخواستم سوالی بپرسم. میخواستم فقط او بگوید و او بگوید و من شنونده باشم. چون پاسخی از جانب من درنیافت گفت:« خورشید در روز میتابد، ماه در شب. خورشید در روز تاریکی هارا روشن میکند، ماه در شب. آغاز روز خورشید است و ماه آغاز شب. تنها تفاوت این دو در دانایی آنهاست.»
گیج شده بودم. دانایی از چه نظر؟ کمی جابجا شدم. سوالم را فهمید و در جوابش برخواست:« در روز هرجا نور بتابد خورشید بینای آن مسئله است. بین گلبرگ گیاهان، در کنار آدم ها، حتی در عمق چشمان تو...تمامی روشنایی هارا میبیند. واما ماه هرآنچه در شب و روز در گستره ی دیدش باشد میداند. او انعکاس دید خورشید است و خود دستی در روشنایی نصف دیگر دارد.»
زیر لب آهسته گفتم:« همه چیز؟»
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
May 11
واژه هایی که شاید نشنیده باشید👇🏻
مشک ختن: همون مشک آهو هست که در سرزمین ختن گرفته شده. ختن به عطر های خوش بویی که داره معروف هست.
موییدن: زاری کردن، گریه کردن
(🌙✨)
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
فکر کنم سوال بامزه ای پرسیدم. لبخندی بر لب آورد و گفت:« نه...همه ی همه چیز که نه...فقط بیشتر از تو میداند. هیچ کس جز خدای بینیاز، اِشراف کامل به دنیا ندارد.»
سر گرداند و به عمق چشم هایم نگریست...
+از خودت بگو.. از حال و هوایت، از کار هایی که کردی. میخواهم بیشتر بشناسمت.»
انگار چسبی روی انگشتانم چسبیده باشد و بخواهم آن را بردارم گفتم:«خب...من...راستش را بخواهی چیز زیادی ندارم. هر وقت که به گذشته ام نگاه میکنم جز خاطرات تلخ چیزی بخاطر نمیاورم. اما میدانی... نمیخواهم از تلخی ها بگویم. بگذار سوار موج خوبی ها شوم. من یک خاله دارم که برایم مثل پدری مهربان و مادری دلسوز است. حرفه اش نقاشی است اما خطاطی، گلدوزی و هر کار دیگری که روحش را نوازش دهد انجام میدهد. از او چیزهای بسیاری اموختم. شاید اگر او نبود و نصیحتم نمیکرد تا خودم را پیدا کنم اکنون جایی بین سنگ های سرد و زمین خاکی خوابیده بودم.»
چند لحظه مکث کردم. وقتی برای ماه از خاله گفتم محبت و مهر حرف هایش را بیشتر حس کردم . ادامه دادم و با این جمله تعریفم از خاله را به پایان رساندم:« او را دوست دارم.»
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
May 11
چشمم به جلد کتابش خورد. نوشته بود:
«فراموش نکن که در این سفر برای داشتنِ یک نفر و رسیدن به او باید ابتدا خود را خوب صیقل دهی،
فراموش نکن!»
کتاب را از روبه رویم برداشت و داخل کیفش گذاشت. چقدر جمله ی پر محتوایی روی جلد کتاب بود. برای رسیدن به هر هدفی، رنج و سختیِ بسیاری باید چشید .شیرنی وصال هم به اندازه ی مشقتی است که با شکیبایی از آن گذر کردی. اگر هدف بزرگی دارید، پس بدانید و آگاه باشید رسیدن به آن جز با سختی و تحمل رنج حاصل نمیشود.
در سفر زندگی هر کسی هدفی معلوم است که از طرف خداوند برایش مقدر شده. باید آن را شناخت و برای رسیدن به آن هدف تلاش کرد. در این مسیر کسی هست که سر آغاز هر هدفی است و هدف ها همه در وجود او خلاصه میشود.
و اما صیقل روح...
اگر هدف پاک است و تو مرد راه، باید کژی ها از خود بزدایی و ذاتت را مانند هدفت پاک گردانی. رسیدن به اهداف پاک و مقدس، جز با روح نورانی مُیَسَر نمیشود.
انشاءالله در مسیر شناخت خود موفق باشیم
+بیکران
@biekaran
میدونستید مولانا یه رفیق جینگ داشته به اسم ارغنون شمس؟ و انقدر شمس رو دوست داشته که یکی از دیوان هاش رو شمس نام گذاری کرده. از خاطرات شمس و مولانا بزارم؟😁
https://harfeto.timefriend.net/16644690367614
@biekaran