«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
میدانستم هر بار از تعریف های پر لعابی که میکند منظوری دارد. چادر سر کرد و مقابلم تمام رخ ایستاد. گفت:« امروز برنامه ی بخصوصی داری؟»
کمی از دمنوش نوشیدم و گفتم:« نه. چطور؟»
کیفش را روی دوشش گذاشت و گفت:« بیا این بازی همیشگی را تکرار نکنیم. چون وقت تنگ است مستقیم میگویم. دوست داری همراهم بیایی؟»
به یاد حرف دیشب ماه افتادم.
+ تابحال به اوگفتی- دوستش داری-؟
گفتم:« چرا بیایم؟»
گفت:« چه کسی دوست ندارد خواهر زاده ی نازنینش کنار او باشد؟ میخواهم کنارم باشی.»
دلم مرادش را گرفت. بلند شدم. دمنوش را سرکشیدم و گفتم:« الان اماده میشوم.»
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
(🌙✨)
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
آقای مرادی صدایش را صاف کرد و بر قامت خود وقار لحظات اول دیدار را جاری کرد.
+اهم...تا شما پذیرایی میشوید من به استقبال دیگر مهمانان بروم. اگر مسئله ای بود مرا در جریان قرار دهید.
خاله تشکر کرد. شیرینی دیگری برداشت و در دهان گذاشت. چای را بدون قند سر کشیدم و منتظر حرکت بعدی خاله بودم اما انگار خاله، حالا حالا ها قصد بازدید از نمایشگاه را نداشت. هیچ کس نداند، من خوب میدانم که اکنون فقط جسم خاله در مکان حاضر است. اما روحش نه کیلومتر ها؛ بلکه سال ها دور تر در حال سیر و سلوک است. این را از روی لبخند و سبکی نگاهش میشد دریافت. همیشه میگوید:«کهکشان خاطره ها، تنها یک گذرگاه دارد آن هم یادآوری ست.» بنظر می آید خاله گذشته، حال و آینده را همزمان و باهم دوست دارد. زیرا با هر نشانه ای در خلع کهکشانی اش غوطه ور میشود و از ما زمینیان فاصله میگیرد.
نمیشد او را از دنیای خودش بیرون کشید. مثل فرد در کما رفته ای می ماند که هرچه صدایش میکردی باز هم بیدار نمیشد. حتی چند بار شده بود که نفس کشیدن را هنگام سیر در این دنیای خیال انگیز را فراموش کرده بود. با صورتی سرخ و سرفه های پی در پی بالاجبار بیرون آمده بود. پس سکوت اختیار کردم تا با خیال راحت در لابهلایه سحابی های ذهنش، شنا کند و هر وقت بیرون آمد ادامه ی زندگی را از سر بگیریم.
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran
و خداوند شب قدر را مقدر کرد برای ما بندگان معصیت کار تا قدری بیاندیشیم به حال خود...✨🌱
قدر او را بدانیم و قدری بندگی کنیم🌙
سلام علیکم. انشاءالله طاعات و عباداتون مقبول درگاه حق باشد.
اول التماس دعا دارم برای شب های مبارک قدر و بعد عرض مهم دیگری...
التماس میکنم دعا کنید برای ظهور حضرت حق، حضرت صاحب الزمان که با امدنش همه ی گره ها باز میشود و جهانِ انسانیت بعد از مدت ها بهار جان را تجربه میکند.
...
(میخواستم بگویم برای من، و نیت پاکی که برای نوشته هایم مقدر کردم نیز دعا کنید اما دیدم بعد از دعا برای حضرت حجت دعا برای خسی چون من پسندیده نیست...)
دوم انکه به دلیل رخداد برخی مشکلات پیش آمده رمان #وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد با کمی بی نظمی منتشر خواهد شد. خواهش مندم شکیبا باشید. ان شاءالله مشکلات هم حل میشوند.
+ بیکران