eitaa logo
بیکران″
39 دنبال‌کننده
211 عکس
67 ویدیو
6 فایل
درحال درس خواندن.... لطفا شکیبا باشید ارتباط با من: @beekaran
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5881894627392360211.mp3
8.59M
تو نفسی 👀 همه کسی . . ‌🖐🏻 بمان برایم زیبا شده 🌝 با عشق تو حال و هوایم🍃🌾 @biekaran
یادش بخیر... اولین باری که به نجوا داشتم جریان ماه رو میگفتم... هعی! چه زود گذشت😄❤️ (۲۴ شهریور ۱۴۰۱) +بیکران @biekaran
وقتی دلت برای خودت تنگ میشه و خودت برای فانتزی های خودت هدیه درست می‌کنی... حقیقتا قرار نبود اینقدر قشنگ بشه😂🌙✨ +بیکران @biekaran
«وقتی ماه همنشین شب های من شد» میدانستم هر بار از تعریف های پر لعابی که میکند منظوری دارد. چادر سر کرد و مقابلم تمام رخ ایستاد. گفت:« امروز برنامه ی بخصوصی داری؟» کمی از دمنوش نوشیدم و گفتم:« نه. چطور؟» کیفش را روی دوشش گذاشت و گفت:« بیا این بازی همیشگی را تکرار نکنیم. چون وقت تنگ است مستقیم میگویم. دوست داری همراهم بیایی؟» به یاد حرف دیشب ماه افتادم. + تابحال به اوگفتی- دوستش داری-؟ گفتم:« چرا بیایم؟» گفت:« چه کسی دوست ندارد خواهر زاده ی نازنینش کنار او باشد؟ میخواهم کنارم باشی.» دلم مرادش را گرفت. بلند شدم. دمنوش را سرکشیدم و گفتم:« الان اماده میشوم.» +بیکران @biekaran
(🌙✨) «وقتی ماه همنشین شب های من شد» آقای مرادی صدایش را صاف کرد و بر قامت خود وقار لحظات اول دیدار را جاری کرد. +اهم...تا شما پذیرایی می‌شوید من به استقبال دیگر مهمانان بروم. اگر مسئله ای بود مرا در جریان قرار دهید. خاله تشکر کرد. شیرینی دیگری برداشت و در دهان گذاشت. چای را بدون قند سر کشیدم و منتظر حرکت بعدی خاله بودم‌ اما انگار خاله، حالا حالا ها قصد بازدید از نمایشگاه را نداشت. هیچ کس نداند، من خوب میدانم که اکنون فقط جسم خاله در مکان حاضر است. اما روحش نه کیلومتر ها؛ بلکه سال ها دور تر در حال سیر و سلوک است. این را از روی لبخند و سبکی نگاهش میشد دریافت‌. همیشه میگوید:«کهکشان خاطره ها، تنها یک گذرگاه دارد آن هم یادآوری ست.» بنظر می آید خاله گذشته، حال و آینده را همزمان و باهم دوست دارد‌. زیرا با هر نشانه ای در خلع کهکشانی اش غوطه ور میشود و از ما زمینیان فاصله می‌گیرد‌. نمی‌شد او را از دنیای خودش بیرون کشید. مثل فرد در کما رفته ای می ماند که هرچه صدایش میکردی باز هم بیدار نمیشد. حتی چند بار شده بود که نفس کشیدن را هنگام سیر در این دنیای خیال انگیز را فراموش کرده بود. با صورتی سرخ و سرفه های پی در پی بالاجبار بیرون آمده بود‌. پس سکوت اختیار کردم تا با خیال راحت در لابه‌لایه سحابی های ذهنش، شنا کند و هر وقت بیرون آمد ادامه ی زندگی را از سر بگیریم. +بیکران @biekaran
و چقدر از این«گاهی» ها نیاز داریم تا سال جدید رو بهتر شروع کنیم👀🌸 آرزوی روح و دنیای خیال زیباتر در سال جدید دارم🖐🏻 +بیکران @biekaran
برای خواندن داستان «وقتی ماه همنشین شب های من شد» را دنبال کنید🌙
(🌙✨) «وقتی ماه همنشین شب های من شد» اما بوی خدا چقدر شبیه بوی باران است. بوی خاک باران خورده، بوی بهار، بوی تازگی، بوی قران، بوی سوره رحمن... +عام... حالت خوب هست؟ -اری. فقط...فقط سوالتان مرا یاد خاطرات لذت بخشی انداخت. +هوووم. پس بوی خدا را حس کردی؟ -نسبتا میتوانم بگویم آری. پژواک ادامه ی حرفم در سینه ام پیچید: «البته شاید هم نه...» +هنوز هم خاله ات زیر باران سوره ی رحمن میخواند؟ از این سوال تعجب کردم.اول متجعب شدم چون فهمیدم خاله، قرآن خواندن زیر باران را از مدت ها پیش شروع کرده. دوم اینکه رابطه ی خاله با آقای مرادی نباید زیاد طولانی بوده باشد. از کجا میداند خاله زیر باران قرآن میخواند؟ -میشود سوالی کنم؟ +بپرس. - از کجا میدانید خاله ی من زیر باران قرآن میخواند؟ خندید. شاید انتظار چنین سوالی را نداشت. +یک بار، نزدیک بهار، وقتی سر کلاس استاد بودیم و هر کدام مشغول تکمیل تابلو های خود، متوجه شدیم خانم سپاسی بیش از حد ساکت است. خاله شما پیشتر اوقات در کلاس آتش می‌سوزاند. کاشف به عمل آمد زیر لب قرآن می‌خواند. آن موقع این کارش برایم بی معنی بود. ولی به عنوان یک علامت سوال یا یکی از خاطرات روزانه به خاطر سپردمش. عجب...پس خاله قرآن خواندش را محدود به زمان و مکان و موقعیت نمی‌کرد‌. چرا واقعا؟ آقای مرادی از این سکوتی که دوباره بین مان برقرار شده بود خسته شد و صحبت را دوباره از سر گرفت‌: روی این تابلو با آبرنگ و مداد رنگی کار کردم‌. بنظرم فضای آبرنگ با این سبک ابهام آلود تر است. البته علاقه ی خودم به کشیدن ابر با آبرنگ هم بی تاثیر نبود. خندید و منتظر بود منم با او بخندم. مثل اینکه مزاح هنری کرده بود و من نفهمیدم. +البته...مزاح کردم. برای بازدید تابلو بعدی آماده ای؟ +بیکران @biekaran
«وقتی ماه همنشین شب های من شد» جاده، زیر بارش باران تیره شده بود. باران را از خطوط سفید کف جاده میزدود. هوای آسمان ابری بود. مثل پرده ی سینما. پرده ای که تخیلاتم روی آن اکران میشد. این بار سرزمین تخیلاتم با همان تابلوی ماه و حوضچه آبی رنگ و گل های شمعدانی بود. به اینکه چه شد او ماه را روزنه ی نور خدا دید؟ شاید ماه، مدتی هم برای او قصه گفته باشد. می‌نشسته اند لب پنجره، داخل ایوان یا کنار حوضچه ی فیروزه ای رنگ و پاسی از شب را به شنیدن قصه می‌گذراندند. شاید ماهی های قرمز حوضچه، دور انعکاس ماه در آب جمع میشدند و بر صورت نورانی اش بوسه می‌زدند. ماه دستش را در آب میکرد و ماهیان برای عرض دست بوسی خدمت می‌رسیدند. شاید ماه آقای مرادی را هم وقتی در بین صد ها سوال شناور میشد رها میکرد. ماه میرفت و میگذاشت آقای مرادی با خودش خلوت کند. فکر کند و تصمیم بگیرد و نقاشی بکشد و خودش را رها کند...از بند غم ها، از غل و زنجیر اندوه ها و جایی فرا تر از میله های قفسِ گذشته اش... ماشین ترمز کرد. از ماشین پیاده شدیم. خاله عجله داشت. دلیل این عجله را نمی‌دانستم. فوق فوقش نهایت آسیبی که به خانه وارد شده باشد، خرابی سقف و کمی هم خیس شدن فرش است‌. مطمئنا چیزی فراتر از این ها نیست‌‌. خاله کلید را در فقل در انداخت و وارد شد. باید حرفم را پس میگرفتم. نگرانی بجا بود. تمام فرش خانه از آب اشباع شدع بود. سر منشا آب، طبقه ی بالا بود. از راهرو مانند سرسره های آبی، آب با شدت روان شده بود. خاله دست به کمر زد و در حالی که عینک ظریفش را از صورتش بر میداشت گفت:«گاومان این بار چهار قلو زاییده!» +بیکران @biekaran
دست خطش زیبا بود. هنگام بازدید از غرفه های بین المللی نمایشگاه قران و دیدن خط خوش این آقا به یاد شخصیت خانم سپاسی در داستان وقتی ماه همنشین شب های من شد افتادم. او هم در اتاقی می نشست و با قلم درشت دعا های صحیفه سجادیه را با دوات روی برگه خطاطی میکرد. از او خواهش کردم تا با همان خط تحریری نام داستان را خطاطی کند. بماند به یادگار... +بیکران" 1402.1.16 @biekaran
(🌙✨) «وقتی ماه همنشین شب های من شد» خاله با ورود من کتابش را بست و گفت:« خواب بودی؟» حاشا کردم:« نه. فقط چند دقیقه ای چشمانم را روی هم گذاشته بودم.» خمیازه ای از زیر دستم در رفت و مچم را دوباره در برابر خاله باز کرد. خاله خودش فهمید «چشمانم را روی هم گذاشتم»یعنی فقط یک آسمان مانده بود تا به هفتمین آسمان برسم گفت:« کاملا مشهود هست.» و کتابش را روی میز گذاشت:« چه شد که قبل از دیدار هفمین پادشان سری به ما زدی؟» تلفنش را روی میز و کنار کتابش گذاشتم. عضلاتم خسته بودند و استخوان هایم را به سختی تحمل میکردند. این شد که روی صندلی مقابلش نشستم و با چشمانی بسته گفتم:« آقای مرادی گفت با ایشان تماس بگیرید.» خاله بدون حرف دیگری تلفن را برداشت و زنگ زد. حتما با خود میگفت چه شده که باید به او زنگ بزنم؟ علاقه ی خاصی به شنیدن ادامه ی ماجرا نداشتم و تنها صدای مکامه ی شان را میشنیدم. اگر توان اضافه تری در بدن داشتم قطعا دوباره به اتاقم باز میگشتم تا چرت مفصلی بزنم. با برقرای تماس مکالمه آغاز شد: سلام علیکم. زنده باشید. تشکر. سلام دارند خدمتتان. لطف شماست. بله... عه... نه.. گفتم که. خودم می ایم. زحمتتان میشود. به خدا راضی به زحمتتان نیستم. این چه حرفیست. قدمتان روی چشم اما خانه اشفته است. زنده باشید. شام میمانید؟ بله. قدمتان روی چشم. منتظریم. حتما.. ادرس دقیق را برایتان در پیامرسان ایتا ارسان میکنم. اگر راه را پیدا نکردید تماس بگیرید. تشکر. یاعلی. تلفن را روی میز گذاشت و صدایم کرد:«مصطفی...» با همان چشمان بسته جواب این لحن یاری طلبانه اش را دادم:« جانم...» + من را نگانه کن. چشمانم را باز کردم و به سمتش خم شدم. لبخند ملایم روی لبم را میشناخت. میدانست فهمیدم چه شده. اما برای تاکید گفت:« مهمان داریم چه مهمانی!» - به به. شام چی داریم؟ + گفت شام نمیماند. گردنبند را میدهد و میرود. لبخندم اکنون کمی حالت طنز گرفته بود. معدود لحظاتی بود که خستگی مرا به خنده وا میداشت:«در تاریکی؟» دستی به صورتش کشید و گقت:«نمیدانم.» برخواست و کتاب را در قفسه گذاشت:« فعلا که باید مهیای پذیرایی شویم.» +بیکران @biekaran
مرغ ناجی دَر صدف به روی بیکران باز شد. حالا او مروارید راز های دریا را می‌دانست. مرواریدی به ظرافت یک شبنم کوچک روی گلبرگ گل سرخ. درخشندگی بی مثالی در دل تاریکی دریا داشت. در ذهن بیکران افکار عجیبی در حال جوشیدن بود. شاید خورشید، وقتی آسمان را ترک میکند دل به آرامش دریا میزند؟! اخر چطور نگین تابناکی در دل سیاهی دریا وجود دارد؟ مروارید را از میان پرده ی حبابی داخل صدف برداشت. مروارید به او لبخند میزد. شاید بیکران، اولین و تنها مهمان او بود. بیکران مروارید را جلوی صورتش گرفت. مروارید در گوش او زمزمه کرد:« سلام بر امینِ دریا! خوش امدی به سرزمین اسرار. اکنون که تا اینجا امدی از من چه میخواهی؟» بیکران میخواست از او بپرسد کیست؟ اما نعره ی دریا برخاست که:«هان! مگر نگفتم به هر جا میخواهی سرک بکش اما سراغ اسرار نرو؟» زمین به لرزه در آمد. بستر دریا شکافت و سیاهی هارا به داخل خود کشید. مروارید گفت:« برو...فرار کن که دریا به احدی رحم ندارد» بیکران نمیتوانست از مروارید بگذرد. مروارید دوباره گفت:« برو و مرا رها کن. من برای تو نیستم.» بیکران هنوز نمیدانست کدام را انتخاب کند؟ مروارید؟ یا جانش را؟ در اخر دل به دریا زد و مروارید را داخل صدف گذاشت و انرا به سینه گذاشت. با تمام توان به بالا شنا کرد. دریا متلاطم شده بود. شکاف دریا هر ثانیه عمیق تر میشد. بیکران مرگ را در دو قدمی اش میدید. دریا داشت او را می بلعید. موج های دریا مثل دست سنگین ادمی روی بیکران فرود می امد. بیکران تا انجایی بالا امد که سطح دریا برایش مثل پنجره ای رو به جهان خشکی شده بود. اما در قدم اخر، دریا نفس را از او گرفت. بیکران بی جان، معلق در اختیار دریا قرار گرفت. دیگر قصه ی پر ماجرایش به پایان خودش نزدیک میشد که چنگی از آسمان امد و او را به بلندای آسمان برد. در ساحل،دست دریا به او نمی‌رسید. افتاب در بالا ترین نقطه ی خود رسیده بود. چشمانش را ارام ارام باز کرد. چشمان سیاه و منقار طلایی پرنده ای را دید. به یاد نداشت چه بر سرش امده بود. چهره ی مرگ را وقتی داشت به عمق شکاف دریا کشیده میشد بخاطر نمی‌اورد. پرنده بال و پر گشود و گفت:« خداروشکر که سالم ماندی!» بعد پر زد و از بیکران دور شد. بیکران کم کم دریا را به یاد اورد. دعوت دریا برای دیدن عجایبش، تهدید جانش، دیدن مروارید را... +مروارید؟ مروارید کجاست؟ دست به سینه برد و صدف را در سینه فشرد. درش را باز کرد. +مروارید؟ پاسخی نشنید. پرنده بالای سرش ظاهر شد:« راز دریا؟!» +تو از کجا میدانی؟ -من اکثر چیز هارا میدانم. +پس بگو چرا جوابم را نمی‌دهد؟! -راز که از سینه ای که خارج شود، میمیرد. +من کشتمش؟ -نمی دانم. شاید تو او را کشته باشی...شاید هم او بود که مرا صدا زد. شاید خودش خواست. +بیکران @biekaran