دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 چنگال را در بشقاب لازامیا چرخاندم. صدای برخورد نوک چنگال با بشقاب که آورد متوجه اخم کمرنگ روی صورتش شدم. پس به این کار حساس بود. لبخند خبیثی زدم و عمیق تر چنگال را روی بشقاب کشیدم که سریع سرش را بالا آورد. ابرویی بالا انداختم که یعنی مشکلی پیش آمده؟ حرفی نزد و دوباره مشغول خوردن شد. انگار فهمیده بود که از عمد این کار را کرده ام چون هر چند بار دیگر که تکرار کردم اعتنایی نکرد. من هم بیخیال شدم و شامم را خوردم. انگار باید به یک نقشه‌ی اساسی تر فکر کنم‌. *** - دیانا جون اون قند رو میدی؟ - چشم. قندان را نزدیک پیچک خانم گذاشتم که تشکر کرد. نفس عمیقی از هوای پاک حیاط را در ریه هایم فرستادم. هوای خوبی بود. همه‌یمان روی تخت بزرگ زیر درخت کاج آمده بودیم، آیهان به بهانه کار داشتن جمعمان را ترک کرده بود. در کنار پدر و مادرش اصلا احساس غریبی نمیکردم، گویی که چند سال است آن ها را میشناسم و با آن ها زندگی می کنم. این حس را مدیون رفتار و برخورد خوب آن ها بودم. آتاناز با دخترش در حال کلنجار رفتن بود، ترکی حرف میزدند و من نمیفهمیدم که بحثشان در مورد چیست. صندل هایم را پوشیدم و از تخت پایین رفتم و به آن ها نزدیک شدم. - مادر و دختر چرا دعوا می کنید؟ آتاناز شاکی ایستاد و دست به کمر شد. - میبینی تو رو خدا! گیر داده اون لاکپشت رو بگیره. - خب بذار بگیره. - چی چیو بذارم، اگه آیهان بفهمه که آتلاز دستش به اون لاکپشت خورده که تو خونه راهش نمیده؟ متعجب گفتم: - چرا؟ شونه‌ای بالا انداخت. - از بچگی از لاکپشت میترسه. آهانی گفتم. دست آتلاز را گرفت و به سختی متقاعدش کرد و او را پیش پدر و مادرش برد. لبخند عمیقی روی لبم شکل گرفت و به لاکپشت که هر از گاهی سرش را داخل لاکش میبرد نگاه کردم و به نقشه‌ام فکر کردم. @negin_novel