⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒⛓🍒
⛓🍒⛓🍒
🍒⛓🍒
⛓🍒
🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت31
همه داخل سالن رفتیم. آیهان برای پدر و مادرش یک اتاق اختصاص داده بود. آن ها برای عوض کردن لباس هایشان رفتند و رو به روی اتاق من ایستاد و رو به آتاناز گفت:
- این هم اتاق آتاناز خانم خل و چل خودم.
با چشمانی گرد نگاهش کردم.
- اما اون...
دستم را گرفت و کنار خودش کشید. سپس دستش روی شانهام قرار گرفت.
متعجب به این کارش نگاه می کردم.
- برای این که شب ها بیام فالگوش میترسی؟
با شیطنت خندید و چشمکی زد.
- نترس نمیام.
با دخترش داخل اتاق شد. به آیهان نگاه کردم که چشم هایش از شیطنت میخندید و برق میزد.
- اون جا اتاق من بود.
دستم را کشید و داخل اناق خودش برد، نگاهی به بیرون انداخت و در را بست.
- چه خبرته؟ نمیگی کسی میشنوه!
- خب بشنوه. اون اتاق مال منه.
شانهای بالا انداخت.
- از حالا به بعد نیست.
- یعنی چی که نیست؟ من اتاقمو میخوام.
از جلوی در کنار رفت و خودش را روی تخت انداخت، دو دستش را زیر سرش گذاشت.
- چی فکر کردی با خودت؟ من گفتم ازدواج کردیم، اونوقت تو بری اتاق جدا بخوابی؟ اون هم در حالی که ما به هم محرم هستیم؟
من چطور می توانستم با او زیر یک سقف باشم!
تقهای به در زده شد و مجال حرف زدن نداد، پشت بندش صدای ناز آتلاز امد:
- دایی مامانم میکه بیا پایین.
خم شدم و بغلش کردم.
- تو چرا اینقدر شیرین زبونی وروجک.
خندید و دندان های ریز و صدفی اش را به نمایش گذاشت.
آیهان همانطور که از کنارمان رد می شد لب زد:
- حلال زاده به داییش رفته.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel