همسفرهایمان خونگرم بودند.
اینبار مترجممان، آقایی میانسال از عربهای ایران بود.
میگفتند تا مرز چهار، پنج ساعت راه است ولی هرچه راننده تند میرفت نمیرسیدیم😒.
بین راه، در موکبی برای نماز و نهار نگه داشت.
از سر و وضع موکب داران معلوم بود که روستایی بودند.
با حداقل امکانات، پذیرایی خوبی داشتند.
وارد قسمت زنانه شدم.
موکب از همان (بنظر ما) کثیفها بود.
انگار که روی زمین خاکی نشسته بودیم و چیزی از فرشها پیدا نبود!😁
زن عرب درشت هیکلی، با روبند مشکی روی صندلی نشسته بود. دستهای از زنان عرب کنار ما، در یک سینی در حال غذا خوردن بودند.
زن عرب تا دید من نشستم، یک ظرف برنج و یک ظرف لوبیا، جلوی من گذاشت.
با همه لطافتی که داشت، از یک مرغ درسته، تکهای ران را با دستانش جدا کرد و روی برنج من گذاشت😅.
خواست بیشتر سلیقه به خرج بدهد، نان را روی کوله پشتیام قرار داد😁.
من که حسابی گرسنه بودم، به روی مسائل بهداشتی چشمم را محکم بستم و با عشق و اشتیاق شروع به خوردن کردم😍.
معصومه روی پایم نشسته بود، برای اینکه مزاحم غذا خوردنم نشود، استخوان ران را به دستش دادم تا به دندان بکشد 😋.
دخترکانی زیبا و سبزه رو از معصومه خوششان آمده بود و با هم سرگرم شده بودند.
متاسفانه بقیه هدایا داخل کوله پشتی مانده بود و آن هم در باربند ماشین😒، و نتوانستم از هدایا به بچهها بدهم.
همسرم در قسمت مردانه با پسربچهای گرم صحبت شده بود. میگفت بچههای اینجا خیلی خوب انگلیسی را یاد گرفتهاند.
همراهم تسبیحی متبرک از حرم مطهر امام رضا علیه السلام داشتم تا یک جای خوب خرجش کنم.😌
تسبیح را به همان پسربچه دادم.
آقایی که در موکب مشغول هم زدن دوغ بود، چند لیوان دوغ به ما داد.
ما هرچه می نوشیدیم سیر نمیشدیم.
بعدش متوجه شدیم که دوغ شتر است😇.
این آخرین موکب ما در کشور عراق بود. اینجا هم دست رد به سینه مان نزدند و «دجاجه» مهمانمان کردند.🥹
در این راه طولانی راننده هر از گاهی موکبی میدید و نگه میداشت تا آب بگیریم.
یکی از موکبها برای بچهها پفک آورد و چقدر هم به موقع بود🥰.
بچهها خسته شده بودند و با دیدن پفکها ذوق کردند.
جالب اینجا بود که از همه جا مشایه داشتند، نه فقط از جاده نجف به کربلا.
و اینگونه چشمان ما تا پایان مسیر مشایه را بدرقه میکرد و خستگی این راه طولانی به لذت تبدیل میشد😍.
حدود ساعت ۹ شب به پایانه چذابه رسیدیم. تقریبا ۱۲ ساعت در راه بودیم😣.
موقع تحویل گرفتن بارها متوجه شدیم یکی از چرخهای چرخ خریدمان افتاده و گم شده🫠. دقیقا همانی که عزیزان اسفراینی تعمیر نکرده بودند و نگرانش بودند.🙁
مرز به شدت شلوغ بود.
موکبی همان اطراف فلافل میداد.
شام از همانجا گرفتیم و خوردیم.
با صدای خِر خِر چرخ خرید، تمام آن راهِ خاکی مرز عراق را طی کردیم تا به خروجیها رسیدیم.
تعداد خروجی ها دو سه تا بیشتر نبود و باعث ایجاد صف طولانی شده بود😓.
دائم برق ها میرفت و سیستمهایشان قطع می شد.
بعد از گذر از آنجا وارد ایران عزیزمان شدیم🥰.
حقیقتا با دیدن پرچم ایران اشک شوق در چشمانم جاری شد🇮🇷🥲.
سیل جمعیت دقیقا خلاف جهت ما به سمت عراق می رفتند. جمعیتی عجیب و مصمم، پیر و جوان، بچه دار و مجرد!
تا آن موقع که ما آنجا بودیم، ماشین های عراقی برای بردن مسافران خیلی کم بودند😞. حتی عده ای تا امّاره رفته بودند و ما میدیدیم که در راه مانده اند😟.
در اخبار می شنیدیم که مرز چذابه را به دلیل ازدحام جمعیت بستهاند. 😓
برایشان دعا کردم که ان شاءالله با کمترین اذیت این مسیر را طی کنند.
#راوی_شو
#نهضت_مادری
#گام_دوم_مواسات_مادری
🇮🇷 نهضت مادری اینجاست:
╭┅──==───┅╮
↪
@nehzatemadari
╰┅──==───┅╯
🌟 این شناسه شما رو به محله هاتون وصل میکنه 👇🏻
@maman_e_hosein