🔻 تلخیصی از داستان «کوچک ترین موکل تاریخ» اثر خانم پهلوانی قمی
دیشب هم یکیشان آمده بود. مغرور و پرمدّعا. مژههای سیاه پلاستیکی، بینیهای نصفشده و لبهای ورقلمبیده جگری. مدام پشت چشم نازک میکرد و این ور و آن ور میرفت. خواهرش هم بود نه با آن شکل و شمایل.
- بهم مسکّن بدید. دارم میمیرم. نمیتونم.
- خانوم دارویی که شما خوردی برای ایجاد درد خوردی. مگه نه؟ مسکّن برای چی میخوای؟
- همهتون مثل همید. از اورژانس همش بهم چیز گفتن. شما وظیفته منو خوب کنی. باید بهم مسکّن بدی. دارم میمیرم.
دو دقیقه بعد همراهش آمد.
- لااقل بهش سرم بزنید.
- سرم لازم نداره. سِیر سقط، مسکّن و سرم دردش را کم نمیکنه تا وقتی که بچه رو سقط کنه؛
همراه رفت و دو ثانیه بعد خود بیمار آمد. صورتش از درد بود یا خشم یا عمل زشتش، به سیاهی میزد. با چشمهای سرخشدهاش زل زد و فریاد کشید.
همکارم که مسئول بیمار بود بلند شد و برایش یک لیتر سرم زد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره همراهش آمد.
- بیاید سرمو دربیارید میخواد راه بره. نمیتونه تحمل کنه.
- خانومی مگه شما خودت نگفتی سرم میخوای؟ منم گفتم سرم فایده نداره؛ یادته؟
اینها را به زن گفتم و در دلم چیزی دیگر: «چرا هیچ دادگاه و دادستانی متولّی بازستانی حق این کودک معصوم نیست؟ کاش وکیلی پیدا میشد و همه همّ و غماش میشد احقاق حق کوچکترین موکّل تاریخ.»
به نقل از:
@pahlevaniqomi
محتوا و راهبرد برای حامیان جنین (نجات زندگی): 👈
عضو شوید
.