در مثنوی آمده که یک کسی بدبخت و بیچاره بود و به هر دری که می زد، رزق و روزی تنگ بود. یک بار شب در خواب دید که در مصر، قاهره، در یکی از محله های معروف، در فلان کوچه، فلان خانه، بغل این خانه درختی است و در زیر این خانه گنجی است. سه شب متوالی این خواب را دید و راه افتاد و رفت آنجا، شب ها می رفت و گودال را می کند تا مردم به او نگویند اینجا چه می کنی و روی آن یک پوششی می گذاشت و باز فردا شب می آمد. یک شب صاحب خانه ی بغلی آمد و گفت اینجا چه می کنی؟ گفت اینجا را می کنم. گفت تو دزدی و او برای این که ثابت کند دزد نیست، گفت من دزد نیستم. من یک خوابی دیده ام و از بغداد تا این جا به دنبال آن آمده ام. به او گفت مرد حسابی تو سه شب خواب دیده ای که در فلان محله ی مصر یک فلان چیزی هست. من هشت سال است که خواب می بینم در بغداد، در فلان محله و در فلان خانه در باغچه اش گنجی هست و اعتنا نمی کنم. حالا تو با سه شب خواب راه افتاده ای آمده این جا. تا آدرس را گفت، دید آدرس خانه ی خودش است. بازگشت و آمد خانه ی خودش را کند و دید که گنج در خانه ی خودش است. حالا این نظام نشانه ای است، ولو راه پرپیچ و خمی باشد. https://eitaa.com/neveshteh313/3407