یک شب نشسته بودیم و با هم درس می‌خواندیم. تفاوت سنی چندانی نداشتیم. او از من بزرگتر بود. در بین درس خواندن متوجه گریه‌ی او شدم. داشت بی‌تابی می‌کرد. پرسیدم: «چی شده داداش؟چرا گریه می‌کنی؟». گفت: «یک چیزی بهت بگم قول می‌دی به کسی نگی؟». قول دادم. گفت: «چقدر پول داری؟». گفتم: «برای چی می‌خوای؟». گفت: «یک همکلاسی دارم، خیلی وضع مالی‌شون بده. امروز یک کت پوشیده بود که انگار مال باباش بود. بچه‌ها مسخره‌اش کردن. دلم براش سوخت. خودم یه خرده پول دارم اما یک کت و شلوار نمی‌شه.» مقدار پولی را که داشتم، آوردم و گذاشتم جلوش. سر هم کرد و شمرد گفت: «فردا می‌رم براش می‌خرم». فردا وقتی از مدرسه برگشت خیلی خوشحال بود. چشم‌هایش برق می‌زد. به من اشاره کرد که دنبالش بروم. وقتی رفتم توی اتاقش، صورتم را بوسید و گفت: «اگه پول تو نبود، نمی‌تونستم براش بخرم. اگه بدونی چقدر خوشحال شد؟» 📖شهید ابوالقاسم دهرویه / برگرفته از خاطره خواهر شهید 📖امام سجاد علیه السلام فرمودند: مَن کَسی مؤمِناً کَساهُ اللهُ مِنَ الثّیابِ الخُضرِ. هر کس مؤمن (برهنه‌ای) را بپوشاند، خداوند او را با جامه‌های سبز (بهشتی) می‌پوشاند. کافی، ج ۲، ص ۲۰۵ https://eitaa.com/neveshteh313/3643