یادم هست اواخر سال ۶۶ مادربزرگم مریض بود بار آخر توی نامه برای کاظم نوشتیم که مادربزرگ حال خوشی ندارد بیا ببینش حال مادربزرگم تعریفی نداشت هر روز منتظر خبر ناگواری بودیم کاظم هم جبهه بود زمستان بود و هوا بسیار سرد مرخصی آمد برف هم می‌آمد رفت بالا سر مادربزرگم نشست همه شروع کردیم به گریه کردن واقعاً رو به قبله بود یکو کاظم پا شد و یک نگاهی به ما کرد و گفت پاشید بابا پاشید نترسید این مادربزرگ ما هیچ چیش نیست ۱۰ سال دیگه زنده است. دقیقاً پیش بینی‌اش درست از آب درآمد کاظم شهید شد و ایشان ۱۰ سال دیگر زنده بود و بعد در سال ۷۶ از دنیا رفت دقیقاً ۱۰ سال بعد. زندگینامه و خاطرات شهید کاظم عاملو کتاب سه ماه رویایی. https://eitaa.com/neveshteh313/3648