✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((اسم بلند )) یکی بود یکی نبود خیلی پیش از این توی سرزمین‌های دور، توی یکی از سرزمین‌های چین دهکده‌ای بود. توی این دهکده رسم بود مردم روی پسر اولشون یه اسمی بذارن که خیلی بلند و طولانی باشه. اونا فکر می‌کردن اسم بلند آدم بزرگ و مهم می‌کنه برای همین اسم ها روز به روز بلند و بلندتر میشد.  یه روز از روزها خدای مهربون به پدر و مادر جوونی یه پسر داد اون هم با افتخار اسم پسرشون گذاشتن "ریکی تیکی تامبونوسی رامبو هاری باری بوشکی پاری پین " به دیدن بچه میومد و اسم می‌شنید می‌گفت چه اسم خوبی خیلی قشنگه بله بچه‌ها یه مدت گذشتو خدا یه پسر دیگه بهشون داد اسم اون "آفو "گذاشتن به همین کوتاهی ریکی تیکی و افو کم‌کم بزرگ شدن حالا می‌تونستن با هم بازی کنن هر روز از در خونه تا چاه همسایه می‌دویدن و می‌دویدن و با صدای بلند  توی چاه فریاد می‌زدن صداشون توی چاه می‌پیچید و اونا از ته دل می‌خندیدن و دست می‌زدند تا اینکه یه روز مثل همیشه ریکی تیکی و آفو تا خودشون و به چاه برسونن ریکی تیکی زودتر رسید اما همین که خم شد توی چاه فریاد بکشه پاش لیز خورد و افتاد تو چاه و افو از ترس یه فریاد کشیدو پرسید ریکی تیکی سالمی ؟؟؟؟ ریکی تیکی با آه و ناله جواب داد آره سنگای دیوار چاه محکم گرفتم تا توی آب نیوفتم زود برو کمک بیار آفو ب خونه‌ی همسایه دوید و فریاد زد کمک کنید کمک کنید ریکی تیکی توی چاه خونه‌ی شما افتاده پیرمرد همسایه گفت: چی ریکی تیکی توی چاه افتاده !!!!وای خدای من باید اون با طناب از چاه بیرون بکشیم پیرمرد بیچاره رفت دنبال طناب اما بچه‌ها هرچی گشت نتونست طناب پیدا کنه آفو که دید پیرمرد همسایه نمی‌تونه طناب پیدا کنه به طرف خونه‌ی خودشون دوید توی راه به هر کی می‌رسیدازش طناب می‌خواست. همه می‌پرسیدند طناب می‌خوای چیکار ؟؟؟ اونوقت آفو مجبور بود بایسته و براشون بگه که ریکی تیکی توی چاه افتاده ولی بالاخره آفو به خونه رسید مدت‌ها بود که ریکی تیکی توی چاه بود . آفو ماجرا رو برای پدرش با عجله تعریف کرد طناب بلندی برداشت و همراه آفو به طرف چاه خونه‌ی همسایه دویدن وقتی به چاه رسیدن همه‌ی همسایه‌ها دور چاه‌جمع شده بودن پدر با صدای بلند ریکی تیکی صدا زد. ریکی تیکی خسته و بی جون ناله کرد. پدر طناب رو تو چاه انداخت و ریوی تیکی رو از چاه بیرون کشید همه خوشحال شدن از همه بیشتر آفو بچه‌ها وقتی حال ریکی تیکی بهتر شد از آفو پرسید چرا اینقدر دیر اومدی چیزی نمونده بود بیوفتم تو آب و خفه بشم . آفو گفت: آخه چیکار کنم اسم تو خیلی بلنده تا من میومدم به دیگران بگم چه اتفاقی برات افتاده و چرا طناب میخوام خیلی طول می‌کشید.  ریکی تیکی وقتی حرفای برادرش را شنید به پدرش گفت پدر ممکنه اسم منم کوتاه کنی  فکر می‌کنم اگه اسم من یکی دو قسمت بیشتر از این داشت حتما تا حالا تو چاه خفه شده بودم پدر خندید و قبول کرد و اسمش ریکی تیکی شد از اون به بعد دیگه هیچکس توی اون دهکده برای پسرش اسم بلند طولانی انتخاب نکرد امیدوارم از این داستان خوشتون اومده باشه ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄