✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((یک سبد فندق)) خانم سنجابه و دو تا بچه اش روی یک درخت بلند زندگی می کردند. اسم یکی از سنجاب کوچولوها سنجی بود و دیگری جابی. یک روز سنجی و جابی تصمیم گرفتند به گردش بروند. یک سبد پر از فندق برداشتند و به مادر گفتند مامان سنجاب ما میخواهیم به گردش برویم. مادر گفت: «بروید؛ ولی مواظب خودتان باشید خیلی دور نروید... حواستان به آقا روباهه هم ؛ باشد.» سنجی و جابی با هم گفتند:«باشه مامان سنجاب». بعدش هم سبد را برداشتند و به راه افتادند مدتی که راه رفتند سنجی گفت:« جابی، بیا مسابقه!» آن وقت با هم مسابقه دو دادند. بازیهای جورواجور کردند. مدت زیادی دویدند و بازی کردند، بالاخره سنجی گفت:«دیگه از بدو بدو بازی و قایم باشک خسته شدم بیا از درختها بالا برویم» سنجی از درختی بالا رفت و جابی هم پشت سرش از این درخت بالا رفتند از آن درخت پایین می آمدند دنبال پروانه ها می کردند. ناگهان سنجی روی شاخۀ درختی ایستاد و گفت: جابی... جابی... ما کجا هستیم؟! جابی به دور و بر نگاه کرد و گفت: نمیدانم از کدام راه آمده ایم؟ سنجی هم نگاهی به اطراف کرد و گفت: مثل اینکه گم شدیم حالا باید چه کار کنیم؟ جابی فکری کرد و گفت: بیا از درخت پایین برویم و چیزی بخوریم دستپاچه هم نشویم، بعد بنشینیم و فکر کنیم که چه کار کنیم و از کدام راه برویم.» . سنجی از درخت پایین آمد و گفت آره فکر خوبیه. من که خیلیدگرسته ام. سنجی و جابی زیر درختی نشستند و سبدشان را باز کردند تا فندق بخورند؛ ولی ناگهان فریاد زدند وای... سبــــــد خالیه! آن همه فندق چی شد. سنجی سبد را برداشت و با دقت به آن نگاه کرد. آهی کشید و گفت: سبد سوراخ شده بوده و ما ندیده بودیم ..حیف همه فندق ها ریخته آنها خیلی ناراحت شدند نه راه برگشت را بلد بودند و نه غذایی برای خوردن داشتند ساکت نشسته بودند و فکر میکردند ناگهان سنجی گفت هی جایی آنجا را نگاه کن چیزی را که من می بینم تو هم میبینی؟ جابی به آن طرف نگاه کرد و گفت: «آره، یک فندق حتماً از سبدمان افتاده، سنجی و جایی دویدند و فندق را برداشتند به دور و بر نگاه کردند کمی آن طرف تر یک فندق دیگر بود جلوتر یک فندق دیگر، باز هم یکی دیگر ...... سنجی و جایی فندقهایی را که از سبد افتاده بود. یکی یکی بر می داشتند و می خوردند و جلو می رفتند جابی گفت: این طوری فندق خوردن چقدر جالبه!یک قدم میزنی یک فندق میخوری خیلی کیف داره. سنجی خندید و سرش را تکان داد؛ ولی ناگهان ایستاد به دور و بر نگاه کرد و با خوشحالی گفت: «اینجا آشناست. جابی آنجا را نگاه کن! جابی گفت: درخت فندق خودمان، فندقها راه را نشانمان دادند. سنجي آخرين فندق را برداشت و خورد و گفت: مثل اینکه بد هم نشد که سبد سوراخ بود هر اتفاقی که به نظر ما بد است شاید یک خوبی هم داشته باشد.و ما بعدا بفهمیم مگر نه؟ ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄