✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((ماهیگیر پیر، ماهیگیر جوان))
روزی بود و روزگاری دهکده ای بود کنار دریا مردی به نام دریاسالار در آن دهکده زندگی می کرد که همه میگفتند بزرگ ترین ماهیگیر آن سرزمین است. او حالا خیلی پیر شده بود و دیگر به دریا نمی رفت ولی هنوز هم کسی به پای او نمی رسید و نمی توانست ماهیهایی به بزرگی او صید کند. یک روز ماهیگیر جوانی به دهکده آمد. او همه جا می رفت و می گفت که بزرگ ترین ماهیگیر آن سرزمین است. قرقره فروش دهکده وقتی این را شنید. به ماهیگیر جوان گفت ولی بزرگترین ماهیگیر در دهکده ما زندگی میکند. او دریاسالار است. تا حالا هیچ کس نتوانسته است ماهیهایی به بزرگی ماهی های او صید کند. ماهیگیر جوان گفت ولی من میتوانم اگر قبول ندارید
با او یک مسابقه ماهیگیری میدهم.
قرقره فروش گفت: «خب اگر این طور است برو و به خودش بگو!
ماهیگیر جوان به راه افتاد به کلبه دریاسالار رفت و گفت بیا با هم یک
مسابقه ماهیگیری بدهیم. ببینیم چه کسی میتواند بزرگ ترین ماهی را بگیرد.
آن وقت او میشود بزرگترین ماهیگیر این سرزمین
دریاسالار به او نگاه کرد و فقط گفت: «باشه!»
قرار شد فردا صبح مسابقه انجام شود.
روز بعد هوا خوب و آفتابی بود ماهیگیر پیر و ماهیگیر جوان هر دو به اسکله رفتند.
ماهیگیر جوان بهترین و جدیدترین وسایل ماهیگیری را خریده بود. او یک چوب ماهیگیری و قرقره خوب و جعبه ای پر از انواع و اقسام قلابها و طمعه ها داشت. ماهیگیر پیر همان وسایل قدیمی اش را آورده بود یک چوب ماهیگیری کهنه با
یک نخ بلند که قلابی قدیمی به ته آن آویزان بود ماهیگیر جوان به چوب کهنه ماهیگیری دریاسالار نگاه کرد و با خنده گفت: به نظرم برنده شدن در این مسابقه
خیلی راحت است.
راستی تو برای طعمه از چی استفاده میکنی؟
دریاسالار یک قوطی کرم از جیبش بیرون آورد و یکی را به قلابش وصل کرد.
سپس هر کدام روی سنگی نشستند و مسابقه شروع شد. خیلی زود ماهیگیر جوان یک ماهی بزرگ گرفت او فریاد زد: «من بردم! من بردم دریاسالار شانه هایش را بالا انداخت و گفت: هنوز خیلی زود است جوان به ماهیگیری ات ادامه بده.
ماهیگیر جوان ماهی را توی سیدش انداخت و دوباره قلابش را در آب انداخت نیم ساعت بعد. او ماهی دیگری گرفت این یکی بزرگ تر از اولی بود. او آن را بیرون کشید و باز فریاد زد. حالا چی؟ این دفعه قبول می کنی که من برنده ام؟» دریاسالار گفت: «نه!»
دو ساعت بعد ماهیگیر جوان ماهی دیگری گرفت. این یکی بزرگ تر از قبلی ها بود؛ ولی دریاسالار هنوز قبول نمی کرد که او برنده مسابقه است. بالاخره ماهیگیر جوان یک ماهی گرفت که بلندتر از نصف قدش بود. این بزرگ ترین ماهی ای بود که او در عمرش گرفته بود. ماهیگیر جوان با تلاش زیاد آن را بالا کشید. بعد نزد دریاسالار رفت و با غرور گفت: «ببین حالا دیگر چه
می گویی؟ در عمرت ماهی به این بزرگی دیده بودی؟
ماهیگیر پیر گفت: بزرگ تر از این هم دیده ام ولی بد نیست.
ماهیگیر جوان خیلی عصبانی شد و فریاد زد بد نیست؟! از امروز صبح موقعی که ما کارمان را شروع کردیم من چند تا ماهی گرفتم و تو هنوز یک ماهی هم نگرفته ای چطور میتوانی بگویی که بهترین ماهیگیر هستی؟
دریاسالار به آرامی گفت: من فقط میخواهم ماهی بزرگ تری بگیرم همین.
ماهیگیر جوان با حرص گفت: ولی من باور نمیکنم من برنده شده ام همین بعد هم وسایل و ماهیهایش را جمع کرد و با عصبانیت از آن دهکده رفت ظهر شد.
بعد از ظهر شد. غروب شد.
خورشید کم کم پشت کوه ها می رفت که دریاسالار یک ماهی دو متری گرفت سه مرد به او کمک کردند تا توانستند ماهی را بیرون بکشند و به ساحل ببرند. مردم دهکده با خوشحالی ایستاده
بودند و به آن ماهی نگاه میکردند. آنها آن شب با آن ماهی مهمانی بزرگی برپا
کردند و جشن گرفتند. قرقره فروش به دریاسالار گفت چقدر بد شد آن ماهیگیر جوان صبر نکرد و زود از اینجا رفت. دریاسالار گفت: «بله صبر کردن را بلد نبود شاید یک روز یاد بگیرد. شاید هم نه قرقره فروش گفت ولی اگر یاد نگیرد. موفق هم نمی شود.
و دریاسالار سرش را تکان داد.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄