✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((من شب زود میخوابم))
روزی روزگاری در یک قصر قشنگ شاهزاده کوچکی زندگی میکرد.
اسم این شاهزاده کوچک و باهوش ماهان بود.
ماهان هر روز صبح زود بیدار میشد و یک تکه پنیر برمیداشت و به گوشه ای از قصر میرفت ماهان پنیر را پشت یک جاروی بلند می گذاشت و فورا برمیگشت و بعداز خوردن صبحانه بالای صندلی که نزدیک جارو بود میایستاد و از تماشای اتفاقاتی که پایین صندلی میافتاد لذت میبرد.
یکروز صبح مادر ماهان خیلی کنجکاو شد. او میخواست بداند که ماهان تکه پنیر را چرا بر میدارد برای همین او را تعقیب کرد. ناگهان دید که یک سوراخ موش بزرگ پشت جاروی بلند وجود دارد.
ماهان هرروزصبح برای موشهای قصر غذا میبرد و بعد از دیدن آنها لذت میبرد وقتی مادر ماهان موشها را دید یکی از آنها از زیر دامن او فرار کرد مادر کمی ترسید و گفت: "ماهان به نگهبان بگو تا بیاد موشها رو از قصرمون بیرون کنه!"
ماهان از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدوگریه کردوگفت:مامان من عاشق موشهام اونا خرابکاری نمیکنن بزار اینجا زندگی کنند
مادر کمی فکر کرد و گفت ،پس همه این موشها رو باید ببری به یک جای مخصوص در حیاط قصر..
ماهان خوشحال شدو همه موشها را به یک کلبه چوبی درقصر برد. اما یکی از آنها جا موند چون او موش خیلی خوابالو بود و برای همین در قصر جا ماند.
نزدیک عصربود که موش کوچولوی جا مانده با صدای "تقققق" از جا پرید. موش کوچولو با صدای جارویی که کم مانده بود بخوره توی سرش بیدار شد و فورا پا به فرار گذاشت.
موش کوچولومیدوید و پشت سرش هم نگهبان قصر میدوید.
تا اینکه بالاخره به کلبه چوبی رسید و دوستاشو دید.
ازآنروز به بعد شاهزاده ماهان بیشتر از همیشه حواسش به موشها بود. او دوست داشت آنها همیشه سرحال و پرانرژی باشند تا بتوانند از خودشان محافظت کنند چون بیرون قصر گربه های چاقالوی زیادی زندگی میکردند ماهان هر روز چند تکه پنیر بیرون میگذاشت ویکی از موشها با دوچرخه پنیر را برای بقیه میبرد و بعد ماهان به سراغ آنها میرفت و از تماشای آنها لذت میبرد.اما از دیدن موش کوچولو ناراحت میشد موش کوچولو بیشتر روز را خواب بود.
اوهمیشه عصرها ازخواب بیدار میشد هم خیلی گرسنه بود و هم انرژی نداشت
ماهان به موش کوچولو با دقت نگاه میکرد و از دیدن او نگران میشد. او با خودش میگفت این موش کوچولو اصلا انرژی و قدرت نداره اگه یکی از گربه های قصر بیاد اون نمیتونه خوب فرار کنه و از خودش محافظت کنه بعد با دقت بیشتری به موش کوچولو نگاه کرد موش کوچولو خیلی زود عصبانی میشد و همیشه غر میزد همیشه کلافه و بی حوصله بود
در همین وقت بود که یکی از گربه های چاقالوی قصر آرام آرام به موشها نزدیک شد. همه موشها صدای پای گربه را شنیدن ولی موش کوچولو اصلا حواسش نبود.
موش کوچولو راحت برای خودش نشسته بود و گربه چاقالو کمین کرده بود.
اما شاهزاده ماهان به داد موش کوچولو رسید. دنبال گربه دوید و گربه هم پا به فرار گذاشت ولی ماهان خیلی نگران بود. به موش کوچولو نزدیک شد و گفت اگه نبودم تو نمیتونستی از خودت محافظت کنی حواست کجا بود پسر؟ موش کوچولو سرشو پایین انداخت و گفت: حق با شماست من شبا نمیخوابم. برای همین روزا خوابم و وقتی بیدار میشم همش نق میزنم و اصلا انرژی و توان ندارم ماهان خیلی تعجب کرد گفت شبا که همه خوابن تو چرا بیداری؟ میدونی اگه خوب نخوابی نمیتونی خوب رشد کنی؟ بعد انرژیت کم میشه و زود عصبانی میشی و غرمیزنی!"
موش کوچولو که هنوز خیلی ناراحت بود گفت:اصلا دوست ندارم شبا بخوابم. انقدر نمیخوابم تا چشمام خسته بشن و خودشون بخوابن". ماهان گفت: " پس تو باهوش نیستی چون شبا نمیتونیم با دوستامون حرف بزنیم و بازی کنیم حتی نمیتونیم شلوغ کاری کنیم. چون همه شباخوابن وباید استراحت کنیم تا وقتی روزها همه بیدار میشن بتونیم با انرژی بازی کنیم و بتونیم از خودمون محافظت کنیم!".
موش کوچولو فهمید که شاهزاده راست میگوید برای همین تصمیم گرفت شبها زود بخوابد. او از وقتی که شبها میخوابید عاشق روزها شده بودو دیگر دلش نمیخواست روز تمام بشه آخر شب به خودش میگفت:"
زودتر بخواب که صبحا با انرژی و با حوصله بتونی بازی کنی و از خودت
هم محافظت کنی!".
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄