✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((مارمولک سبز کوچولو )) ترق ترق ... ترق ترق... تخمی روی صخره ای بزرگ ناگهان ترکید. مارمولک سبز کوچکی از آن بیرون آمد و چشمانش را مالید. دور تا دور صخره چرخید اطرافش را خوب نگاه کرد و گفت: چه زیباست جهانی که خدای مهربان آفریده پرنده ای پرواز کنان از راه رسید و در کنار مارمولک کوچولو نشست. مارمولک با هیجان از او پرسید پرواز کردن خیلی لذت دارد. مگر نه؟ چرا خدا به من بال و پر نداده تا من هم بتوانم پرواز کنم؟» پرنده گفت: «نمیدانم ولی اگر بخواهی میتوانی سوارم شوی و با من پرواز کنی.» مارمولک با خوش حالی جواب داد: «بله! البته که می خواهم! مارمولک کوچولو بر پشت پرنده نشست و پرنده پرواز کرد. ولی خیلی زود، مارمولک با التماس فریاد کشید: وای وای سرم گیج می رود! می خواهم به پایین برگردم پرنده آرام پایین آمد و او را روی صخره اش گذاشت. مارمولک سبز کوچولو مؤدبانه گفت: «ممنونم، آقا پرنده! شاید پرواز کردن اصلاً کار من نباشد! ماهی بزرگی از رودخانه ی کنار صخره گذشت مارمولک با هیجان از او پرسیده شنا کردن خیلی لذت دارد. مگر نه؟ پس چرا خدا به من باله نداده تا من هم بتوانم شنا کنم؟ ماهی گفت نمیدانم ولی اگر بخواهی میتوانی سوارم شوی و باد شنا کنی. مارمولک سبز با خوش حالی پاسخ داد: بله! البته که میخواهم مارمولک بر پشت ماهی سوار شد و ماهی در سطح آب شنا کرد. ولی خیلی زود، مارمولک کوچولو با التماس فریاد کشید: وای وای سردم است یخ کردم می خواهم بیرون بیایم! ماهی سریع دور زد و او را کنار صخره اش رها کرد. مارمولک کوچولو مؤدبانه گفت: «ممنونم، ماهی مهربان گمان می کنم شنا کردن اصلا کار من نباشد کمی بعد کانگورویی پرش کنان از راه رسید. مارمولک با هیجان از او پرسید: «پریدن خیلی لذت دارد، مگر نه؟ پس چرا خدا به من قدرت پریدن نداده؟ کانگورو گفت: «نمی دانم ولی اگر بخواهی میتوانی در کیسه ام بنشینی و با من بپری. مارمولک سبز با خوش حالی پاسخ داد: «بله! البته که می خواهم!» کانگورو، مارمولک را در کیسه اش جا داد و پرش کنان از صخره دور شد. ولی خیلی زود، مارمولک با التماس فریاد کشید: وای وای دلم زیر و رو شد! میخواهم پیاده شوم! کانگورو سریع برگشت و او را روی صخره اش پیاده کرد. مارمولک کوچولو مؤدبانه گفت: «ممنونم، خانم کانگورو! شاید پریدن اصلا کار من نباشد! مارمولک سبز کوچولو با خرگوش دوید با سنجاب از درختی بلند بالا رفت با میمون از این شاخه به آن شاخه تاب خورد. ولی هر بار خیلی زود خسته شد و به صخره اش برگشت. حیوانات جنگل دور مارمولک کوچولو جمع شدند. همه با تعجب و بی صدا نگاهش می کردند. کرگدن پیر از ته دل آهی کشید و گفت: «چه غم انگیز است که از آنچه داری راضی نباشی قورباغه پیشنهاد کرد: «می خواهی روی پشتم بنشینی؟» فیل با دلسوزی پرسید دوست داری روی خرطومم سوار شوی؟ خارپشت با مهربانی گفت: «بیا بگیر! این چند تا خار مال تو مارمولک سبز کوچولو لبخندی زد و گفت: نه نه! ممنونم. دوستان خوبم! در آسمان بی ابر، خورشید بالا آمده بود. مارمولک روی صخره اش که از تابش نور خورشید گرم شده بود. در از کشید. چشمانش را بست نفس راحتی کشید و با خودش گفت: خدای مهربان میدانست که نیازی به پرواز کردن و شنا کردن ندارم. نیازی به پریدن و دویدن ندارم نیازی به بالا رفتن از درخت یا تاپ خوردن از این شاخه به آن شاخه ندارم..... در همان حال مارمولک آرام آرام روی صخره خوابش برد. چند ساعت بعد، مارمولک کوچولو از خواب بیدار شد. خمیازه ای بلند کشید و گفت: «خدا می دانست که تنها نیازم کمی آفتاب است و یک صخره تا بخوابم و خواب خوش ببینم.» مارمولک خمیازه ای دیگر کشید و حرفش را این طور ادامه داد تا خواب ببینم که پرواز میکنم. خواب ببینم که شنا می کنم. می پرم و می دوم از درخت بالا می روم از این شاخه به آن شاخه تاب می خورم! مارمولک سبز کوچولو خستگی در کرد و با شادی گفت چه زیباست جهانی که خدای مهربان آفریده خدای خوبم برای تمام چیزهایی که به من دادی و چیزهایی که به من نداری، ممنونم! ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄