✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((شبا از هیولا نمیترسم))
"قوی" دیگه بزرگ شده بود اون حالا میتوانست توی اتاق خودش بخوابه. یک اتاق زیبا با یک پنجره قشنگ "قوی "خودش اتاق خوابشو تزئین کرده بود.اوبرای اینکه زودترشب بشه وتوی اتاق خودش بخوابه خیلی ذوق داشت
قوی وپدرومادر داخل خونه کلی بازی کردن تا زودتر شب بشه
هرچندلحظه یکبار قوی به اتاقش
نگاهی میکرد ولذت میبرد.
بالاخره شب شد پدر "قوی" روبه اتاقش بردویک قصه زیبابراش گفت قوی از اینکه پدرکنارش بود خیلی احساس خوبی داشت ولی دوست داشت هرچه زودتر پدر اتاقشو ترک کنه.چون قوی دیگه بزرگ شده بودو میخواست تنها توی اتاقش بخوابه
پدر بعد از گفتن قصه صورت قوی رو بوسیدوگفت:فرداصبح باهم صبحونه میخوریم اگه احساس خوبی نداشتی من و مامانت همین اتاق بغلی هستیم بیا در اتاق مارو بزن!
قوی به پدر شب بخیر گفت و پدراز اتاق بیرون رفت
اولین شبی بودکه قوی میخواست تنهایی بخوابه
کمی ازتاریکی میترسید،امااونقدر شجاع بودکه تنها توی اتاقش بخوابه
قوی چشماشو بست و به اتفاقات خوب امروز فکر میکرد.تااینکه ناگهان صدای باد آمد قوی چشماشو باز کرد و یک چیز ترسناک دید یک هیولای سیاه روی دیوار اتاقش
قوی خیلی ترسید وپا به فرار گذاشت. او دوید وبه سمت اتاق پدر و مادرش رفت اول در اتاقو زد و بعد وارد شد. به پدر گفت: من نمیخوام تنهایی برم اونجا اونجا یه هیولای سیاه وبزرگ داره من میترسم!
پدر قوی بغلش کرد وگفت باشه پسرم بریم منم هیولا رو ببینم. بعدبا هم به اتاق رفتن قوی خیلی ترسیده بود نمیخواست پاشوداخل اتاق بذاره امادست پدرشو محکم گرفت و وارد شد
قوی به همراه پدرش همه جای اتاق رو نگاه کردن اما خبری از هیولای سیاه و بزرگ نبود
قوی فکرمیکردهیولااز پدرش ترسیده و رفته ی گوشه ای قایم شده
اون شب پدر کنار قوی خوابید. وقتی صبح شددوباره خیال قوی راحت شد و دوست داشت تنهایی توی اتاقش بخوابه
اونروز کلی بازی کردتادوباره شب شد. شب به اتاقش رفت ومیخواست بخوابه یکدفعه به اون هیولای بزرگ سیاه دیشب فکر کرد و دوباره یک صدا از بیرون خونه اومدقوی حسابی ترسیده بود فوری چشماشو بست وقتی چشماشو باز کرد دوباره اون هیولای بزرگ سیاه رو روی دیوار اتاقش دیدخیلی ترسید
قوی دوباره در اتاق پدر رو زد و فوری توی بغل پدرش پرید. اون خیلی ترسیده بود.قلبش تند تند میزد پدر فهمید که دوباره پسرش ترسید. دستشو گرفت و پرسید پسرم دوباره هیولا اومده؟قوی با ترس جواب داد: آره اون تو اتاقمه بابا
پدرکه خیلی قوی را دوست داشت و میخواست ازش مراقبت کنه اونوبغل کرد و باهم به اتاق رفتن پدر لامپ اتاقو روشن کرد. و بعدهمه جا رو با دقت نگاه کرد اما باز هم چیزی پیدا نکرد دوباره لامپ را خاموش کرد اما قوی دیگه خوابش نمیومد به پدرش گفت میای یکم بازی کنیم؟من خوابم نمیاد پدر قبول کرد و یک شمع برداشت و گوشه تاریک اتاق گذاشت بعد با دستش شکلهای مختلفی درست میکرد وقتی دستشو جلوی نور شمع میگرفت یک سایه بزرگ روی دیوار درست میشدیکبار صورت خروس یکبارکبوتر و چیزهای مختلف را روی دیوار درست کردن و خندیدن قوی از این بازی خیلی خوشش اومد میخواست بازم ادامه بده که دوباره سروکله آن هیولای بزرگ سیاه پیدا شد
قوی از ترس همه بدنش میلرزید به دیوار اشاره کرد و گفت: بابا!هیولا اونجاست نگااااه کن! پدر شمع رو فوت کرد بعدبه اون هیولای بزرگ سیاه نگاه کرد داشت تکون میخورد. هیولا روی دیوار حرکت میکرد قوی حسابی ترسیده بود اما پدربه سمت چراغ خواب رفت و کرم کوچولویی که روی چراغ خواب نشسته بود را برداشت وقتی کرم رو برداشت اون هیولای بزرگ سیاه از بین رفت
پدر به قوی گفت اون هیولا، سایه این کرم کوچولوی قشنگ بود مثل سایه دست من که به شکل خروس و کبوتر درمیومد!
قوی کرم کوچولو را از پدر گرفت وکف دستش گذاشت و در حالیکه میخندید گفت:تو دیگه از این به بعد دوست من شدی حسابی منوترسوند
کرم کوچولو دوباره روی چراغ خوابش گذاشت و لامپو خاموش کرد. به پدر شب بخیر گفت و تا صبح کنار اون هیولای کوچولوی بامزه خوابید.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄