✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((کبوتر آبی))
داستان برای رفع اضطراب از جدایی
روزی روزگاری دریک باغ بزرگ کبوتر قشنگی زندگی میکرد.این کبوتر زیبا قراربود بزودی تخم بذاره. او خیلی دوست داشت مادربشه و بچه هاشو بزرگ کنه بهشون راه رفتن وغذا خوردن وپروازکردن یادبده.
روزها گذشت تااینکه کبوترقشنگ تخم گذاشت.هم کبوتر و هم شوهرش خیلی خوشحال بودن
اونا بخوبی ازتخمها مراقبت کردند. تا اینکه جوجه ها از تخم بیرون اومدن. الان مامان کبوترسه تا بچه خیلی خوشگل داره.
بابا ومامان هرروز به بچه ها چیزهای جدیدیاد میدادند.اما « آبی» خیلی تلاش نمیکردتا یاد بگیره. او همیشه دوست داشت زیر پرهای مامانش باشه.
آبی اززمانی که از تخم بیرون اومد زیر پرهای مامان زندگی میکرد. او فقط یک جا داشت واون یک جا،هم زیر پرهای مامان بود.
خواهروبرادر آبی روزبه روز بهترو بهتر پروازمیکردندو دوستای جدیدی پیدا
کردند.اماآبی فقط زیرپرهای مامان
میموند.هرروزکه آبی بزرگتر میشد، موندن زیرپرهای مادرسختتر میشد. اخه آبی بزرگترمیشدوزیرپرهای مامان جا نمیگرفت.اوناهمدیگه روخیلی دوست داشتن اماهم مادرخیلی اذیت میشد وهم آبی.ولی بازهم آبی دوست داشت فقط زیرپرهای مامانش باشه
گذشت وگذشت وگذشت تا آبی بزرگ و بزرگترشد.دیگرزیرپرهای مامان جا نمیشد.وبه زور خودشو زیر پرهای مامان جا میداد،اماپرهای مامان درد میکرد. مامان ازاینکه آبی بهش می چسبیدخیلی اذیت میشدبرای همین، آبی دیگه زیرپرهای مامان شادنبود.
اون پرهای گرم دیگه اندازه آبی نبود.
امشب آبی تصمیم گرفت پیش خواهروبرادرش بخوابه.دلش خیلی برای مامانش تنگ شد،برای پرهای گرم و آغوش نرم مامان. به پرهای گرم و نرم مامانش فکر میکردتا اینکه پتوراروی خودش کشیدپتوهم نرم بود وهم خیلی گرم.حتی پتواندازه آبی بود. او کاملا زیر پتو بودواصلا اذیت نشد.برای همین باخودش فکرکرد مامان که همیشه هست.پس،میتونم حتی منم باخواهروبرادرم برم دوست پیدا کنم وبازی کنم،شاید اونطوری بیشتر بهم خوش بگذره و مامان هم دیگه اذیت نشه
صبح شد.آبی پرانرژی و شاداز خواب بیدار شد.پتوی نرم را کنار زد و خیلی دوست داشت سریعتر ازمادرش جدا بشه وبیرون بره تادوست پیدا کند ولی هنوزم میترسیدازمادرش جدابشه.امادیگه بزرگ شده بود، تصمیمشو گرفت وبیرون رفت. وقتی پیش بقیه کبوترا رفت کلی باهم بازی کردن. آبی خیلی خوشحال بود. او احساس میکردبزرگتر و قویتر شده حتی وقتی به لونه برگشت، مامانشم شادتر بود.آبی ازاینکه بزرگ شده بود و میتوانست پیش دوستانش بازی کنه خیلی خوشحال بود.
بچه ها شما چطور آیا از جداشدن از مامانتون نگران هستید یا اینکه نه ؟شما اونقدر بچه های فهمیده و عاقلی هستید که ب مامانتون نمیچسبید و برای خودتون دوستای زیادی پیدا کردین
چند روز دیگه که مدرسه ها شروع میشه مثل یک آقا پسر شاداب و یک دختر خانم خندان مامان رو ببوسید و ب مدرسه برید تا چیزهای جدید یاد بگیرید و دوستان زیادی برای خودتون پیدا کنید
شماچطوری ازمادرتون جدا میشید؟با خنده یا با گریه
وقتی از مادرتون جدا میشید، دلتون تنگ میشه؟
چکار میکنیدتادلتنگیتون کمتربشه؟
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄