✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((مامان دوستم داره که میگه نه!!!)) روزی روزگاری دریک جنگل قشنگ بچه فیل مهربانی زندگی میکرد اسم این بچه فیل فیلک بود او یک خواهر بزرگترداشت و با پدر و مادرش زندگی میکرد. یکروزصبح فیلک قبل ازاینکه صبحانه بخوره،به مادرش گفت:مامان من لواشک میخوام بهم لواشک بده!". مادرتعجب کردوگفت: میدونم لواشک دوست داری عزیزم اما الان نمیشه صبحونتو کامل بخورتا بعدا با بابا و خواهرت لواشک بخوریم. فیلک خیلی ناراحت شد و زد زیر گریه بعد با گریه گفت: " شما همیشه منو اذیت میکنین اصلا دوستون ندارم! و بعد به گریه کردنش ادامه داد. امابازهم مادربهش لواشک نداد وقتی فیلک مشغول صبحانه خوردن شد گفت: شما اصلا منودوست ندارین یه چیزایی میخوام اما شما بعضی وقتا بهم "نه" میگین شما منو اذیت میکنین.خلاصه،بلند شد و از خانه بیرون رفت فیلک کناریک درخت نشست و خیلی ناراحت بودتا اینکه پدرش از راه رسید پدرگفت:پسرم انگار ناراحتی فیلک با گریه جواب داد: آره! قبل از اینکه صبحونه بخورم لواشک میخواستم اما مامان نداد پدر دستی به سر فیلک کشید و گفت آره حق داری ناراحت باشی. چون به خواستت نرسیدی اما مامان چون دوستت داره و میخواد خوب ازت مراقبت کنه بهت "نه" گفته امافیلک حرف پدرشوقبول نداشت. فردا صبح پدر و مادر فیلک باید به یک مهمانی مهم میرفتن اوناباید چندروز در یک جنگل دیگر میماندند برای همین، مادربه خواهرفیلک گفت: "دخترم! مراقب داداشت باش ما چند روز دیگه برمیگردیم!"و بعد به همراه پدرازخانه بیرون رفتند فیلک خیلی خوشحال بود فورا با خواهرش بیرون رفتندبعد به خواهرش گفت میشه من اون گلای صورتی قشنگ رو بو کنم؟ آخه مامان هیچ وقت بهم اجازه نداده!" خواهر با خوشحالی گفت آره داداشی جونم برو بو کن حتما خیلی خوشبویه فیلک ذوق زد و فورا گل صورتی را بو کرد. کمی بعد، تمام بدن فیلک به خارش افتاد حالش خیلی بد شد. خواهرش اونو پیش پزشک جنگل برد و پزشک گفت :اون گلای صورتی برای تو خوب نیست تو به اونا حساسیت داری نبایدبوشون کنی وگر نه همینطوری اذیت میشی حالا این دارو رو بخور تا فردا خوب میشی!حال فیلک خیلی بد بود او داروها رو خورد و فردا بهتر شد. دوباره فیلک به خواهرش گفت:خواهر جونم میشه من صبونه نخورم بجاش یه عالمه ازاون لواشکای ترش بخورم؟ که چیزی نمی دانست جواب داد: آره عزیزم برو بخور!"سپس فیلک یک عالمه لواشک خوردوخیلی خوشحال بود تا اینکه دلش درد گرفت. فیلک از دلدرد به خودش میپیچید. حالش خیلی بد شده بود. دوباره خواهرش سراغ پزشک جنگل رفت و او را به خانه آورد. پزشک فیلک را معاینه کرد و گفت : " نبایدقبل صبونه با شکم خالی لواشک بخوری وگرنه دلدرد میشی مراقب خودت باش این داروها رو بخور تا خوب شی! فیلک داروها رو خورد تا حالش بهتر شد.بعد با خواهرش در جنگل قدم میزد.فیلک به این فکر میکرد که تا حالا هرچی ازخواهرش خواسته خواهرش بهش "نه" نگفته اما بیشتر وقتها اسیب دیده و حالش بد شده در همین فکرها بود که ناگهان چشمش به رودخانه افتاد. فیلک خیلی عاشق شنا کردن در آن رودخانه بود او بارها از مادرش اجازه خواسته بودتادرآن شنا کنداما همیشه مادرش به او "نه" گفته بود.فیلک که دید خواهرش بهش"نه" نمیگه "گفت اجازه میدی برم تو این رودخونه و شنا کنم؟خواهرش جواب داد: آره عزیزم! برو شنا کن!فیلک با خوش حالی در آن رودخانه شیرجه زد اما کف رودخانه پر از گل و لجن بود برای همین به پای فیلک کلی گل و لجن چسبید و او نمیتوانست از رودخانه بیرون بیاید فیلک ترسیده بود و تند تند دست و پا میزد.امانمیتوانست خودشو نجات دهد. حتی خواهرش هم شنا بلد نبود. فیلک در حال غرق شدن بود اوخیلی ترسیده بود و داد میزد کمک کمک کمک دارم غرق میشم کمک پدر و مادر فیلک که داشتند به خانه بر میگشتن صدای اونو شنیدن فورا سمت رودخانه دویدن پدر به شدت ترسیده بود اما پدرش شجاع بود او داخل رودخانه خطرناک پرید و فیلک را نجات داد وقتی فیلک نجات پیدا کرد پدرش را محکم بغل کرد و گفت: "باباجونم شما راست میگفتی.حق با شما بود مامان چون دوستم داره و میخواد خوب ازم مراقبت کنه،بعضی وقتا بهم "نه" میگه!". سپس فیلک سمت مادرش رفت مادرش خیلی ترسیده بودکه مبادا بلایی سر پسرکوچولوش بیاد مادرفیلک نشسته بود وگریه میکرد. فیلک آرام آرام نزدیک مادرش رفت و توی بغلش نشست وگفت:مامان خوب و مهربونم گریه نکن. الان فهمیدم که هروقت بهم "نه" میگی، بخاطر اینه که عاشقمی و میخوای ازم خیلی خوب مراقبت کنی منو ببخش!" بعد مادر اونو محکم بغل کرد و گفت: من همیشه عاشقتم پسر باهوش من!!!!! ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄