✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((پیراهن سفید و جالباسی))
روزی از روزها یک پسر کوچولویی صاحب یک پیراهن سفید قشنگ شد.
مادر پسر کوچولو که پیراهن را براش خریده بود، اونو به جالباسی آویزون کرد.
پیراهن سفید که تا اون موقع به جالباسی آویزان نشده بود گفت: «اوه اوه اینجا دیگه کجاس؟ چرا منو اینجا آوردن؟»
چادر خالخالی که اونم از جالباسی آویزون بود گفت: «سلام پیراهن کوچولو، خوشآمدی! به اینجا میگن جالباسی. رخت و لباسها اینجا که باشند، صاف و مرتب میمونن.»
یک پیراهن بزرگ که اونطرف جالباسی اویزون بود گفت: «تازه اینجا که باشی تنها هم نیستی.»
یک شلوار خونهای مردونه که خطدار هم بود گفت: «اینجا که باشی کسی کاری باهات نداره؛ ولی پایین که بری نمیدونی چه اتفاقایی که برات نمیوفته؟؟!!!!!.»
پیراهن سفیدگفت:شما چهحرفهایی میزنین؟ مگه کسی میتونه با من کاری داشته باشه؟ من خودم میدونم چی خوبه چی بده.»
چادر خالخالی گفت: «پیراهن کوچولو از حرفهای ما ناراحت شدی؟»
پیراهن سفید گفت: «بله که ناراحت شدم. خیلی هم ناراحت شدم. چرا من که تازه از پیراهن فروشی اومدم، باید کنار یک چادر کهنه باشم؟ کنار این لباسای بدرد نخور باشم؟»
پیراهن بزرگ گفت: «چی میگی بچه؟ خیال کردی اگر پیراهن نو هستی بهتر از ما هم هستی؟ میدونی قیمت من چنده؟ میدونی خانم خانه همین چادر خالخالی را چه قدر دوست داره؟»
بله بچه ها جون لباسها داشتن با پیراهن سفید کوچولو حرف میزدن که خانم خانه اومد تا لباسهای روی جالباسی را مرتب کنه که پیراهن سفید خودشو از اون بالا پایین انداخت و یک گوشه افتاد.
خانم خانه کارهای زیادی داشت و ب اشپزخونه برگشت و با صدای بلند گفت: «پسرم، پیراهنت را از پای جالباسی بردار. من کار دارم نمیتونم اونو دوباره سر جاش بذارم.»
پسر کوچولو ازاونطرف اتاق گفت: «باشه مامان، الآن برمیدارم.»
پیراهن سفید با خودش گفت: «منو برمیداری ههههه؟ نمیتونی این کاروبکنی.برای اینکه من دوست ندارم دوباره از جالباسی آویزون بشم.»
شلوار خطدار از اون بالا گفت: «دلم برات میسوزه پیراهن کوچولو. کاشکی دوباره پیش ما میومدی.»
پیراهن سفید گفت: «تو دلت برای خودت بسوزد، جای من خیلی هم خوبه.»
یکدفعه در اتاق به صدا درآمد و دو سه تا از دوستای پسر کوچولو توی اتاق اومدن. اونا سروصدا کردند و به اینطرف و اونطرف دویدند.
یکی از پسرا پیراهن سفید رو برداشت و اونو پرت کرد هوا و گفت: «بچهها نگا کنیدچه پیرهنی.»
پسرک دیگری پیراهن و برداشت و پرت کرد اونور اتاق. بعد همون پسرا پیراهنو برداشتن و بهطرف خودشون کشیدن یکی میکشید اینطرف اون یکی میکشید اونطرف.
پیراهن سفید کوچولو نمیدونست یکدفه چی شدو چکارباید بکنه. همهی بدنش درد گرفته بود و دکمههاش داشتن کنده میشدن
که خانم خانه وارد اتاق شد و گفت: «چه خبره بچهها؟ چرا اینقدر سروصدا میکنید؟ چرا دارید همهچیزو به هم میریزید؟»
بعد پیراهن سفید کوچولو را از روی زمین برداشت و گفت: «چرا این پیراهن را زیر دستوپا انداختین؟»
بعدنگاهی به پسرش کرد و گفت: «چرا پیراهنتو از جالباسی آویزون نکردی؟»
پسر کوچولو گفت: «مامان من یادم نبود که بگم. دستم به جالباسی نمیرسه.»
خانم خانه گفت: «خب میگفتی من خودم این کارو میکردم. اینو بدون که جای لباسها، یا روی جالباسیه یا داخل کمد. لباس که اسباببازی نیست که اونو اینور و اونور پرت کنی.»
پسر کوچولو، پیراهن سفید رو برداشت و اونو مرتب و صاف کرد و به مادرش داد.
خانم خانه هم پیراهن را به جالباسی آویزون کرد.
پیراهن سفید که از کارهای بچههای بازیگوش همهجاش درد میکرد به چادر خالخالی با مهربانی گفت: «چه خوب شد دوباره آمدم اینجا.»
چادر خالخالی گفت: «چرا به حرف ما که تو را دوست داریم گوش نکردی؟ حالا که کتک خوردی و زیر دستوپا افتادی فهمیدی جالباسی برای پیراهن جای خوبیه؟»
پیراهن سفید گفت: «من از جالباسی پایین که رفتم کتک خوردم. حالا مثلاینکه نوبت شماست که منو کتک بزنین!»
لباسهای روی جالباسی تا این حرف را شنیدند همراه پیراهن سفید، بلند خندیدن و خندیدن
بچه های قشنگم یاد گرفتیم که باید منظم باشیم و هر چیزی را سرجای خودش بزاریم وگرنه وسایلمون خیلی زود کهنه وخراب میشن
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄