داستان شب|معین الدینی
قصه ی | ماجرای گل قالی و گل بنفشه🌸✨ ༺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: قدر همدیگر رو بدونیم هر کسی ی ارزشی داره☺️
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((ماجرای گل قالی و گل بنفشه)) توی یک خانه‌ی کوچیک یک اتاق کوچیک بود. توی این اتاق کوچیک یک قالی کوچیک بود. روی این قالی کوچک یک گل کوچک بود. گلی که بهش می‌گفتن"گل قالی" گل قالی از وقتی‌که یادش میومد، تنهای تنها بود و اون هیچ گلی روتا حالا از نزدیک ندیده بود. آرزو داشت یک روز یک گل مثل خودش ببینه و باهاش دوست بشه و حرف بزنه. بله گُلهای قشنگم… یک روز گل قالی به آرزوش رسید. صاحبخونه یک شاخه گل با خودش آورد و اونو توی یک گلدان چینی روی میز کوچک گوشه اتاق گذاشت. گل قالی از دیدن اون گل خیلی خوشحال شد وبهش گفت: «سلام گل قشنگ، چطور شد که اینجا اومدی؟» گلِ توی گلدان که یک بنفشه‌ی زرد بود، نگاهی به گل قالی انداخت و گفت: «تو دیگه چجور گلی هستی؟ هیچ رنگ و بویی هم نداری…» گل قالی گفت: «به من می‌گن گل قالی… گل‌های قالی، روی قالی‌ها زندگی می‌کنند. آدم‌ها قالی‌ها را می‌بافند تا اونها رو به دیوار بزنند یا توی اتاق‌هایشون روی زمین پهن کنند.» گل بنفشه زرد گفت: «می‌خواهی بگویی که آدم‌ها شما را هم خیلی دوست دارند؟» گل قالی گفت: «بله، قالی بافتن کار سختیه. برای همین آدما ماهارو خیلی هم دوست دارن… حالا می‌آیی باهم دوست بشیم؟» گل بنفشه زرد گفت: «چقدر از خودت تعریف می‌کنی… ببینم، اگر تو گل قالی باشی، من چی هستم؟حتما گل خالی؟» گل قالی گفت: «خوب می‌شه اسم تو را توی این اتاق گذاشت گل خالی…» گل بنفشه زرد گفت: «اسم بدی روی من گذاشتی… حالا که این‌طور شد من می‌گم که تو گل نیستی. گلی که روی اون راه برون که گل نیست. اگه یک آدم از روی من راه بره. دیگر زنده نمی‌مونم.» گل قالی گفت: «ولی روی گل قالی هرچه راه بروند، بهتر می‌شود. برای همین، قالیهای قدیمی که قالی‌باف‌ها اونا را بافتن،بهتر و شیک تر هستن.» گل بنفشه زرد گفت: «باشه، ولی من با تو یکدفعه یک صدایی گفت: «گل بنفشه زرد، منم باتو دوست نمیشم.» گل بنفشه ی زرد نگاهی به این‌طرف و اون‌طرف انداخت و گفت: «کی بود این حرفو زد؟» گلدون گفت: «من بودم ...من که تو را نگه داشتم… تو خیال میکنی بهتر ازگل قالی هستی؟ هر گلی هر جا که هست، قشنگه، یا گل قالی یا گل توی گلدان. هیچ گلی بهتر از گل دیگه ای نیست. شاید یک روز برگ‌های تو زرد بشن و ازاینجا بری؛ ولی گل قالی همیشه هست.» گل بنفشه ی زرد گفت: «حالا برای چی ناراحت شدی؟» گلدون گفت: «من ناراحت شدم؛ برای اینکه تو نمی‌دونی تنهایی یعنی چی؟ من یک گلدون تنهام؛ چون اینجا هیچ دوستی ندارم… می‌خوای یک گل تنها باشی؟» که یکدفعه صاحب‌خونه وارد اتاق شدو قالی کوچک رو جمع کرد و با خودش برد. گل بنفشه زرد از گلدون پرسید: «چی شد؟ چرا قالی رو بردن؟» گلدون گفت: «ها؟چی شد؟ناراحت شدی؟ دیدی ؟ حالا فهمیدی شاید تو هم ممکنه توی این اتاق تنها بشی؟» گل بنفشه زرد با ناراحتی گفت: «نه نه ، من دوست ندارم تنها باشم. من گل قالی رو دوست دارم. او مهربان بود… دیدی چه قدر قشنگ با من حرف می‌زد؟» گلدون گفت: «خوب حالا که این‌قدر خوب و مهربون شدی، برات تعریف میکنم…..قالی‌ها هر چند سال یک‌بار کثیف و خاکی میشن… برای همین اونا رو می‌برن و می‌شورن تا تمیز بشن قالیِ این اتاق هم کثیف شده بود، بعد از شسته شدن، می‌بینی که دوست تو گل قالی چه قدر قشنگ شده…؟» گل بنفشه ی زرد آهی کشید و گفت: «کاش هر چه زودتر دوباره گل قالی رو ببینم.» بعد به درِ اتاق را نگاه کرد تا دوباره گل قالی بیاد و اونو ببیند. چند روز بعد وقتی اقای صاحب خونه قالی را وسط اتاق پهن کرد اولین اتفاق لبخند گل قالی به گل بنفشه ی زرد بود گل بنفشه ی زرد با خوشحالی به گل قالی گفت از این به بعد تو گل قالی هستی و من گل خالی بعد هردو در حالیکه میخندیدن گل قالی ماجرای شتشوی قالیهارو براش تعریف میکرد و گل بنفشه ی زرد با اشتیاق به حرفهای گل قالی گوش میداد ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄