✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((تخم مرغ طلایی)) مدرسه دانش اون روز بچه هارو به اردوی خارج ازشهر برده بود خورشیدوسط اسمون بود بچه ها چندتاچندتااطراف رودخونه نشسته بودن سعید ومجیدهم زیراندازشونو زیرسایه یه درخت پهن کرده بودن و تخمه میشکستن سعیدگفت:گرسنمه وقت ناهاره چی برای ناهار اوردی مجیدکه مشتش پرازتخمه بودگفت: من من دو تاتخم مرغ دارم تو چی داری سعیدجواب دادمنم نون وپنیروگردو دارم میای باهم قسمت کنیم ازنگاه مجیدمیشدفهمیدعلاقه ای به نون و پنیرنداره تخم مرغ اش روتو دستش گرفت وگفت:نه من نون وپنیر نمیخوام اگه بخوای یه تخم مرغ بهت میدم البته با سودش ازت پس میگیرم سعید ازحرف مجیدجاخورد و باناراحتی گفت:مادوتادوستیم اومدیم اردو این چه حرفیه میزنی مجیدبا اخم جواب داد اگه نمیخوای نمیدم مجبور که نیستی سعید نمیخواست دوستش ازش ناراحت بشه و باهاش قهرکنه پس بدون اینکه فکر کنه سریع گفت باشه قبول باسودش بهت برمیگردونه اردوی اونروزتاغروب طول کشیدوهمه بچه هاخسته وکوفته به خونه هاشون برگشتن گذشت و گذشت و گذشت شد یکسال بعد سعیدومجیددوره همکلاسی هم دیگه شدن و دوباره رفتن اردو این دفعه ناهارمجیدبه سعیدگفت میگما یادته اردوی پارسال ازمن یه تخم مرغ گرفتی و قرار شدباسودش بهم برگردونی سعیدخندیدوگفت:اره یادمه خب امسال من دو تا تخم مرغ بهت میدم بیا مجیدازشنیدن این حرف عصبانی شد و صداش رو بلندکرد وگفت نه نشد تو چطور حساب کردی اینطوری که من ضرر میکنم سعیدازتعجب ابروهاشو بالا انداخت وگفت ضرر میکنی چه ضرری مجید با لحن طلبکاری گفت:بله دیگه تو سال گذشته یه تخم مرغ از من گرفتی خب من اگه اون تخم مرغ و زیر یه مرغ گذاشته بودم بعد از بیست و یک روز جوجه میشد بعدش اون جوجه بزرگ میشد بعدازشش ماه شروع میکرد به تخم گذاشتن حتما تاحالادستکم صدوپنجاه تاتخم مرغ به من داده بود. دعوای سعیدومجیدجدی شد دیگه صدای اون دوتاروهمه شنیدن تعدادی از بچه هادورش جمع شدن یکی ازبچه ها رفت سراغ اقای معاون و ماجرا رو براش تعریف کرد اقای معاون بعد از شنیدن ماجرا گفت: مجید درست میگه شما با هم قرار گذاشتین اقا سعید شما ازاول باید فکرش رومیکردی الان چاره ای نداری مگه اینکه دست کم یه مرغ باصد و پنجاه تاتخم مرغ بهش بدی مجید ازطرفداری اقای معاون خیلی خوشحال شدمعاون هم یه نگاهی به سعیدکردوگفت فرداجمعه است یه روز وقت داری تاخوب فکر کنی شاید راه حلی برای مشکلت پیدا کنی سعیدناراحت بودچون ازروی بی فکری خودش روگرفتارکرده بود بچه ها روزجمعه رفت روستای پدربزرگش اونجا پربودازمرغ و جوجه های تازه از تخم بیرون اومده سعید داشت تخمه میخورد وبه جوجه ها دونه میداد که یه دفعه فکری به ذهنش رسید وفریاد زد اخ جون فهمیدم چه کنم صبح شنبه مجید با خوشحالی از خواب بیدار شد و رفت مدرسه نگ تفریح با سعید رفتن دفتر معاون سعید گفت اقای معاون من یادم اومد همون پارسال پول تخم مرغ اردو به مجید دادم مجید که توقع همچین حرفی رو نداشت با ناراحتی گفت چه پولی من یه ریال هم ازت نگرفتم سعیدخندیدوگفت: یادته پارسال تو اردو یه مشت تخمه هندونه ازجلوی من برداشتی خوردی مجیدگفت:خب اره سعیدگفت:اون تخمه ها خیلی ارزش داشتن میدونی اگه من اونا روکاشته بودم الان چقدر هندونه گیرم میومد تازه میتونستم تو شش ماهه دوم سال دوباره تخم اون رو بکارم و هندونه بدست بیارم فکرکنم الان من ازتو طلبکار شدم مجیدکه غافلگیرشده بودگفت:دوباره بی فکرحرف زدی مگه تخم بوداده رومیشه کاشت سعیدخنده بلندی کردوگفت:چطور تخم مرغ پخته شده رو میشه زیر مرغ گذاشت تاجوجه بشه ولی تخمه بوداده رونمیشه کاشت اقای معاون که ازاین جواب خوشش اومده بودبالبخندروبه سعیدکردو گفت:افرین افرین سعیدجان من از اول جواب رومیدونستم ولی میخواستم توخودت برای مشکلی که درست کرده بودی فکر کنی ادم باید همیشه درست فکرکنه تاهم مشکل براش درست نشه هم اگه مشکلی پیش اومدبه ارومی اونوحل کنه بعد نگاهی پدرانه به مجیدکردوگفت:اقا مجیدامیدوارم از این ماجرا درس گرفته باشی و دیگه به فکر فریب دادن دیگران نباشی عاقبت رو راست نبودن همینه یه دفعه صدای زنگ مدرسه به گوشش رسید اقای معاون دستی به شونه سعیدومجید زد و گفت بچه های زرنگ وبازی گوش زنگ خوردبریدسرکلاس روباهم دوست باشید سعی کنیدتوکارای خوب زرنگ باشیدوخوب فکر کنید سعیدومجید به هم نگاه کردن و لبخندی زدن و رفتن روی نیمکت خودشون ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄