✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((مداد جادویی و دوستانش))
مداد آبی هر چی دنبال مداد قرمز میگشت نمیتونست اونو پیدا کنه با ناراحتی گفت قرمزی جونم کجایی؟ نمیبینمت. مداد زرد با کلافگی گفت خواهش میکنم اگه میشه نارنجی رو پیدا کن آبی سرشو تکون داد و گفت: میدونی زردی جونم ، دیگه خسته شدم ، خسته شدم از کارهای زشت مریم جون. دیروز همه ما رو اینطرف و اونطرف پخش کرد و من قل خوردم و رفتم زیر در پشتم گرفته شد به در و رنگ پشتم ریخت خیلی خیلی ناراحت شد
زردی بهش گفت اره منم واقعا خسته شدم. دیروز وقتی ما رو اینطرف و اونطرف پرتاب کرد سر من محکم خورد به میز سرم شکست... بین آبی با ناراحتی سر تکه شده مداد زرد رو نوازش کرد. مداد سبز از زیر تخت داد زد بچه ها کمکم کنید من اینجا گیر کردم. ناگهان صدای مداد بنفش اومد که گفت: به منم کمک کنید.... سر من توی تراش گیر کرده. منو حتی از توی تراش بیرون نیاوردن و بعد با صدای بلند گریه کرد.
مداد زرد و آبی که وضعشون از بقیه مداد رنگیها بهتر بود به بقیه مدادها کمک کردن و اونهارو آروم آروم توی جا مدادی بردند. وضع مداد قرمز خیلی بد بود چون تهش حسابی جویده شده بود و مداد قرمز از درد گریه میکرد. آبی هم اروم با اون گریه میکرد چون اصلا نمیتونست دوستاشو توی این وضع ببینه . وقتی همه مدادها کنار هم و توی جا مدادی جمع شدن ، آبی فکری کرد و گفت: بچه ها جون بیاید از اینجا فرار کنیم. بنظرم صاحبمون مارو دوست نداره
زردی گفت نه مارو دوست داره ولی نمیدونه چطوری با ما رفتار کنه بنفش گفت حالا چکار کنیم بچه ها؟ سبز گفت بیاید از مداد جادویی کمک بگیریم اونها آهسته مداد جادویی رو صدا کردن و اون ظاهر شد. مداد جادویی با مهربونی بهشون گفت نگران نباشید من امشب تو خواب صاحبتون میرم و باهاش صحبت میکنم اگه از فردا با شما مهربون بود که چه بهتر و گرنه فردا شب میام و شماهارو با خودم به شهر ارزوها میبرم تا دست صاحبتون دیگه به شما نرسه
همه مداد رنگیها خوشحال و امیدوار شدن چون اونها واقعا صاحبشونو دوست داشتن و نمیخواستن به شهر آرزوها برن شب ، مداد جادویی به خواب مریم کوچولوی قصه ما رفت و حسابی درباره کارهاش و نگهداری از وسایلش باهاش صحبت کرد. صبح که مریم کوچولو از خواب بیدار شد اولین کاری که کرد پیدا کردن و ناز کردن مداد رنگیها بود.
اون فهمید که چقدر اشتباه میکرده و مدادهاشو اذیت کرده مدادهاشو یکی یکی پیدا کرد و اونا رو بوسید و آروم سر جاشون گذاشت. اون متوجه شد که بیشتر باید مراقب وسایلش باشه چون ممکنه برای همیشه اونها رو از دست بده از اون روز به بعد مدادها و مریم کوچولو اوقات خوبی رو کنار هم سپری کردند و مدادها هم چون خوشحال بودن نقاشیهای زیباتری میکشیدن😊
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄