______________ سلام‌ آبی؛ جمله‌های تکراری جنازه‌اند. جنازه‌‌ اگر راه برود ترسناک است. جمله‌ای تکراری‌ دارم که همیشه آخر قصه پسرک می‌گویمش، عوض کلاغ و رسیدنش! امشب هم، بعدِ قصه من‌درآوردیم همین جمله را گفتم" قصه ما به سر رسید و شاهزاده‌مون هنوز نرسید". من رسیده بودم. از خانه ادبیات رسیده بودم. رفته بودم دیدار با نویسنده‌ای که چندان به دلم نچسبید و بعد چهار ساعت و چهل دقیقه برگشتم خانه‌. پسرک دستش را باز کرد مثل همیشه. از دعای پشت‌بندش هم ترسیدم" دعا کنیم آقا بیاد، آقای خوبی‌ها بیاد". هر شب دست‌کم دوبار تکرارش می‌کردم و امشب انگار اجزاش مرده‌های آرامستانِ روستایمان بودند و از خاک بلند شدند. مردی، زنی، کودکی با صورتِ خاکی و پارچه‌ای سفید که راه برود، ترس دارد خب. کلمات جمله‌ام بلند شده بودند با کفن‌های سفید و صورت‌های خاکی و دستاشان را در هوا تکان می‌دادند، شبیه وقت‌هایی که ملحفه سفید می‌کشیم روی سرمان و مسخره‌بازی بنا می‌کنیم. می‌دانستم اینجا خانه و اتاق خواب نیست، این سفیدها کفنند نه ملحفه، و این کلمات، مُرده بودند تا شبِ پیش. پریده بود بغلم، با جنب و جوشی که مختص کت‌و‌کولِ پت‌و‌پهن پسرهاست، حتی دوساله‌هاش، گفت دلش برایم تنگ شده بود. گفت تو رسیدی! و منِ گیج آنجا نگرفتم یکی را دارم بیرون از خانه و باید برسد از راه. میبینی آبی! دلش برایم تنگ شده بود و من ماندم که مگر پسر دو ساله‌ها هم می‌دانند دلتنگی چیست؟ شب که به انتهای قصه رسیدیم از تمام شدن قصه ترسیدم. از قصه ما به سر رسید و شاهزاده‌ای که نرسید. "قصه" پیرزنی چاق بود و "به سر رسیدن" پیرمردی تکیده، هر دو خاکی و سفید پوش و توی تاریکی گورستان در حرکت. "شاهزاده" هم جوان ناکامی بود که می‌گفتند می‌خواسته نیمه شبی دو زن تنها را از زیر دست ارازل روستا بیرون بکشد که چاقو به پهلوش خورده‌! "شاهزاده‌"ی جمله هم بلند شده بود از خاک و به سمت من می‌آمد. "نرسیدن"! "نرسیدن" اما کفن را کشیده بود روی صورتش، نتوانستم ببینم جوان است یا پیر، خوش‌ است یا ناخوش. متن نمی‌تواند تمام شود، من ترسیده‌ام. پسر دو ساله‌ام دلتنگی را فهمیده! جمله‌ی "قصه ما به سر رسید، شاهزاده‌مون هنوز نرسید" جنازه‌ای است که بلند شده از خاک. تو چرا نمیرسی آبی؟ تو چرا نمیرسی؟ من رسیده‌ام خانه. @nnaasskk