﷽
____________________
محبوب من ده انگشته تایپ نمیکند. بیشتر اهلِ کشیدن شصت سمت آیکون سبز گوشی است وقتِ اتصالِ تماس. عصر ولی پیامکی روی شیروانی تلفنم نشست که زیر کاغذکاهی لول شده توی دهان کبوترش، امضای محبوبم نشسته بود. گفتم لابد مهم است که دمِ دمکشیدن چای عصر و رسیدن لحظه سه نفرهمان، کفتر هوا کرده. گفتم لابد باز فرمانده نقشه پهن کرده وسط میز و پاش گیر است. گفتم انگشتش را چندتایی گرفته روی کیبورد؟ خندیدم.
پیام باز شد. انگشتانش نوشته بودند:
_۱۳ دی با مشهد هستی؟
شنیدهام مشهد پاییزش برف است دیهاش بهار. شنیدم که برفهاش جادوییاند، عوض سرد، گرماند. شنیدم یک ویروسکُش سحرآمیز روی هواش نصب شده که آنفلانزا را در دم میکشد، نمیگذارد برسد به ششهای کودکانِ دوساله. شنیدهام مشهد برفهاش دست را بیحس نمیکند. صلاة صبح را با دو لایه پیرهن میشود خواند. شنیدم هتل جاییست توی صحن انقلاب. طبقه دومش مثلا. شنیدم دکترینش همه مفتکی دوا و شفا میپیچند، نسخههاشان به خطا نمیرود. شنیدم که میگویند به هر زائر خرج سفر و ایاب و ذهاب میدهند. شنیدهام ولیمه ثواب دارد. شنیدهام جادهای ساختهاند که فاصله پایتخت و خراسانش دو ساعت است. شنیدهام اگر با سر بروم، رد پاهام روی برفهاش نمیماند. شنیدهام کارهای ننوشته روی زمینم را امام هشتم مینویسد. شنیدهام آنان که پیش خودشان زیاد حرف میزنند به طلایی مشبک که میرسند تهدیگ حرفهاشان میماند چسبیده به قابلمه روحی، در نمیآید، فقط قرچ قرچ صدا میدهد.
برای محبوبم نوشتم: هستم.
شنیدهام با سر که بروم رد پاهام روی برفهاش نمیماند.
#عادت
﷽
______________
تو حجتی، ولی دوست ندارم حجت بخوانمت. اسم تازه میخواهم که کمتر بشناسنت.
حالا کدامش را میپسندی؟ ریحان مثلا؟ نبات خوب است؟ آبی چطور است؟ متن مثلا اینطور شروع شود، آبیجان...
فعلا بد نیست. بعد بیشتر فکرش میکنم.
سلام آبیجان.
امشب گشتی در صفحات هنری زدم. ترکیب خوردن قهوه و گشت زدن در صفحاتی که پر از تصاویر بکر و عجیب است میشود یک عالم کلمه. اما آشفتگی که باهاش باشد، میشود یک عالم کلمه آشفته که به هیچ کار نیاید. مثل اینکه غذایی دو ساعت با شعله بالا روی گاز بماند. شعله که بالا باشد قل قل قل میخورد آب توی غذا، بسا بسوزد همهش، گوشت پخته نمیشود. مثَل مردانهاش میشود یک کُپه واکس سیاه روی کفش سیاهتر که بیشتر کثیف و کدرش میکند تا تمیز و براق.
آبیجان. آبی میآید بهت. شاید هیچوقت عوضش نکنم. البته شاید یعنی شاید...
#عادت
@nnaasskk
﷽
_______________
چند وقتی است که از "خانه" مینویسم. با خودم میگویم انتگرال سهگانه نمیگیریها، یک کتاب را معرفی میکنی فقط! چند وقت که میگویم مدت زیادی است. سفارش دهنده محترم اینجا هست، کاش این چند خط را نخوانَد. قرار بر معرفی کتاب بود، قدر صفحات همان کتاب نوشتهام و خط زدهام و باز نوشتهام. من ریاضی خواندهام. انتظار میرود یک جمع جبری ساده را در چشم بهم زدنی حل کنم. جمع بین ساده نوشتن، عمیق نوشتن، سبک خود را حفظ کردن و مورد پسند عموم نوشتن، مورد تایید سفارشدهنده نوشتن و در عین حال دوست داشتن آنچه مینویسم برای من همیشه سخت است. مگر این موارد جمع جبری نیستند؟ تابعی درکار است و من حواسم نیست؟ خاله بزرگم روی زبانش این است که "کاش را کاشتند، جاش چیزی در نیامد". سفارشدهنده محترم مرا میخواند بیشک.
#عادت
#جمع_جبری_ساده
#کوثر_علیپور
@nnaasskk
﷽
____________
همانطور که هر صبح، خورشید از پنجره چپ آشپزخانهمان میتابد روی سانس قدکوتاهِ روی پیشخوان و بعد سایهاش گندهتر از خود واقعیش روی ستون، همانقدر که خورشید هر روز تکرار میشود و باز تکرار میشود، معلوم است که تو بزرگترینی. همینقدر بدیهی، همینقدر همیشگی!
من به بزرگی تو مؤمنم و به کوچکی خودم، و به بزرگی هر آنچه به نیت نزدیکی به توست مثل انقلاب ۵۷، و به کوچکی هر آنچه مقابل توست مثل دشمنان آن. من به بزرگی تو مؤمنم. همین.
#عادت
#اللهاکبر
@nnaasskk
﷽
______________
من یکی از آن چشمهایی بودم که به زن نگاه میکرد. قبلتر یک بار دیگر ایستگاه پانزده خرداد دیده بودمش. استند پارچهای بساطش را آویزان میله مترو کرده بود. کناردستیام که گفت یک رابط ساده میخواهد، گرم حرف شد باهاش. نگیندار و ساده و رزینی داشت. میگفت رزینها را دخترش درست میکند وقتی از مدرسه میرسد خانه. به صورت مینیاتوریاش نمیآمد دختری داشته باشد.
قطار به سعدی رسیده بود که کنار دستیام گفت رابط را میخواهد. زن عوض ترکیب همیشگی بسم الله وقتِ دشت اول بیتی از سعدی خواند "ای همه هستی ز تو پیدا شده، خاک ضعیف از تو توانا شده"
و کارت را روی دستگاه کارتخوانش کشید. صورتش ساده بود، بی کوچکترین رنگ اضافی. حرف که میزد شبیه اتوبانهای تهران میپیچید و لایهلایه میشد. تیز بود، گرفت اگر زیر نویس نیاید، چشمهایم مویرگ پاره میکنند. حالا با من حرف میزد و به مشتریش نگاه میکرد. گفت ادبیات خوانده قبل اینکه عاشق شوهرش شود. گفت کارخانه نیرو زیاد داشت شوهرش را نخواست، گفت از وقتی کارخانه شوهرش را نخواسته دیگر نتوانسته ادبیات بخواند. گفت بین شعرا سعدی و رودکی را بیشتر دوست دارد. به چشمان ظریفش که گفتی افتاده بود ته کاسهای استیل میآمد خرج خانه را بکشد. گفت سعدی یک چیزی دارد که هیچکس نداردش، یک چیزی هست اینهمه آدم دورش جمعند. کنار دستیم گفت تاحالا دستفروشی ندیده اهل ادبیات باشد. من هم ندیده بودم. زن گفت همیشه همینجاست، بالاتر از دولت نمیرود هیچوقت.
_اونایی که میرن سمت تجریش رابط لباس نمیخرن. اونقدری لازمشون نمیشه...
کنار دستیم معتقد بود زن روزیش را تنگ میکند و همه جا هستند کسانی که رابط لباس بخواهند!
بعد زن گفت پایینتر از حرم خمینی هم نمیرود، برگشتش دور میشود و وقتی این را میگفت موهاش از شالِ روی سرش زدهبود بیرون. تلاشی برای پنهان کردنِ موهاش نمیکرد. سفیدی بین موهاش با شال سفیدش هماهنگ شده بود و چهرهاش را جا انداختهتر مینمود. کناردستیم پرسید:
_هم کار بیرون هم کار خونه؟ خسته نمیشی؟
در چشم بهم زدنی جزییات لطیف صورت زن روی پوستش آب شد و دوباره خودش را گرفت. شبیه شمعی که گرما پارافینش را آب کند و وقتِ خاموشی درجا سفت شود. رابطِ ساده را در پلاستیکی کوچک جا داد و سرش را مگنه کرد.
_ اگر تو مترو نبودم پایینم. همه روز عصر بساطم رو میسپارم امانتداری حرم امام، یک چرت میزنم روی فرشهاش و بعد دوباره کرکرهام رو میدم بالا.
چشمهای توی واگن کمی تنگ شدند و لبها کش آمد. واکنشهای صورت مرا اما کسی متوقف کرده بود.
کناردستیم خندید و قبلش کرکره را تکرار کرد. خواست بگوید کرکره در نظرش جالب آمده بود اما چیز دیگری به خنده انداخته بودش. بعد گفت: جا قحطه میری اونجا؟ کسی هم هست اون تو؟
زن دستگاه کارتخوانش را توی کولهاش گذاشت و زیپش را بست و روش را برگرداند سمت واگن پشت.
_ خانما رابط لباس دارم، رابط لباسِ نگینی، مرواریدی ساده رزینی فقط بیست.
بعد برگشت سمت ما. صدایی ضبط شده اعلام کرد ایستگاه بعد پانزده خرداد است. زن اینبار مستقیم نگاهش را به من داده بود اما با کناردستیم صحبت میکرد.
_ شوهرمم همینو میگه، منو که راه دادن همیشه. فقط یکی دو روز نمیتونم برم اونم سیزده و چهاردهِ خرداده که غلغهست، نمیشه یه گوشه پیدا کرد و خوابید، اونایی هم که میان همه از من خسته ترن! کنار دستیم چیزی نگفت. زن رو به واگن پشت گفت رزینها کار دست است و مسافران میتوانند از نزدیک ببینید. بعد گیره استند پارچهایش را از بند میله مترو رها کرد.
_من میگم بالاخره یک چیزی هست که اینهمه آدم دورش جمع میشن...
من یکی از آن چشمهایی بودم که رفتن زن را نگاه میکرد. کناردستیم رابطِساده را انداخت انتهای کیفش.
#عادت
@nnaasskk
﷽
______________
سلام آبی؛
جملههای تکراری جنازهاند. جنازه اگر راه برود ترسناک است. جملهای تکراری دارم که همیشه آخر قصه پسرک میگویمش، عوض کلاغ و رسیدنش! امشب هم، بعدِ قصه مندرآوردیم همین جمله را گفتم" قصه ما به سر رسید و شاهزادهمون هنوز نرسید".
من رسیده بودم. از خانه ادبیات رسیده بودم. رفته بودم دیدار با نویسندهای که چندان به دلم نچسبید و بعد چهار ساعت و چهل دقیقه برگشتم خانه. پسرک دستش را باز کرد مثل همیشه. از دعای پشتبندش هم ترسیدم" دعا کنیم آقا بیاد، آقای خوبیها بیاد". هر شب دستکم دوبار تکرارش میکردم و امشب انگار اجزاش مردههای آرامستانِ روستایمان بودند و از خاک بلند شدند. مردی، زنی، کودکی با صورتِ خاکی و پارچهای سفید که راه برود، ترس دارد خب. کلمات جملهام بلند شده بودند با کفنهای سفید و صورتهای خاکی و دستاشان را در هوا تکان میدادند، شبیه وقتهایی که ملحفه سفید میکشیم روی سرمان و مسخرهبازی بنا میکنیم. میدانستم اینجا خانه و اتاق خواب نیست، این سفیدها کفنند نه ملحفه، و این کلمات، مُرده بودند تا شبِ پیش. پریده بود بغلم، با جنب و جوشی که مختص کتوکولِ پتوپهن پسرهاست، حتی دوسالههاش، گفت دلش برایم تنگ شده بود. گفت تو رسیدی! و منِ گیج آنجا نگرفتم یکی را دارم بیرون از خانه و باید برسد از راه. میبینی آبی! دلش برایم تنگ شده بود و من ماندم که مگر پسر دو سالهها هم میدانند دلتنگی چیست؟ شب که به انتهای قصه رسیدیم از تمام شدن قصه ترسیدم. از قصه ما به سر رسید و شاهزادهای که نرسید. "قصه" پیرزنی چاق بود و "به سر رسیدن" پیرمردی تکیده، هر دو خاکی و سفید پوش و توی تاریکی گورستان در حرکت. "شاهزاده" هم جوان ناکامی بود که میگفتند میخواسته نیمه شبی دو زن تنها را از زیر دست ارازل روستا بیرون بکشد که چاقو به پهلوش خورده! "شاهزاده"ی جمله هم بلند شده بود از خاک و به سمت من میآمد. "نرسیدن"! "نرسیدن" اما کفن را کشیده بود روی صورتش، نتوانستم ببینم جوان است یا پیر، خوش است یا ناخوش.
متن نمیتواند تمام شود، من ترسیدهام. پسر دو سالهام دلتنگی را فهمیده! جملهی "قصه ما به سر رسید، شاهزادهمون هنوز نرسید" جنازهای است که بلند شده از خاک. تو چرا نمیرسی آبی؟ تو چرا نمیرسی؟ من رسیدهام خانه.
#عادت
@nnaasskk
﷽
_____________
شش ماه است که چایم را با یاد فرحِ دیبا مینوشم. یک ماه است که کمی خستهام از نوشتن. شکلات یا باقلوای کنارش را هم به یاد شهبانوی پهلوی میخورم. همیشه هم فرح را با کتی رسمی و دامنی تنگ تا روی زانو تجسم میکنم که از پلههای هواپیما میآید پایین.
زیرفنجانی که در تصویر میبینید سه گل زیبا روش خورده که شبیهش کمتر جایی پیدا میشود. وقتی میخریدمش فروشنده میگفت از این طرح فقط سه عدد تولید شده، همین. میگفت کار دست است و سه تایی که اینجاست فرق دارند باهم. فنجان و زیرفنجانی که در چشمم زیبان، خیلی زیبا را کسی به نام فرح تولید کرده. من این فرح که سفالگر است و طرحی زیبا کشیده روی لعاب فنجانم، ندیدهام تا بحال. تلاشهایی برای تجسمش کردم، مثلا اینکه موهای فری داشته باشد یا انگشترهای بزرگ توی انگشت شصت و سبابهاش. قرابتش با نام فرح پهلوی اما نمیگذارد تصویرش را کاملتر کنم. من فرح پهلوی را هم ندیدهام اما شال خزی که پیچیده دور بازوش، وقت نوشیدن چای میپرد توی گلویم. یک ماه است که میگویم گیریم ده سال دیگر پات را بگذاری روی پای نویسندهای بزرگ، بعدش که چه؟ بعد که بخار چای از فنجانی که فرح بانو برایم ساخته بلند میشود، به این فکر میکنم که چگونه اثر هنری، گفتی یک فنجان کوچک، میتواند مرا به سال ۴۰ ببرد؟؟
به این فکر میکنم که نمیارزد اگر همه عمر بدوم و وقت مرگ یک جمله داشته باشم با رد انگشتان خودم و فقط یک کلمهش آدمها را به جایی دیگر از تاریخ سنجاق کند؟ به جایی مثل سال شصت هجری، به نامی شبیه نامِ آبی مثلا؟ نام کسی که زیرفنجانم را ساخته فرح است.
#عادت
@nnaasskk
﷽
_______________
من زیاد گفتگو از درون به بیرون را تمرین کردهام. مککی نظریاتی دربارهش دارد. سخت است. بار احساسی را باید به صفر برسانم و دیگری را به صد. مثلا همزمان که عمیقا غمگینم باید وجنات با نشاط کارکترم را توصیف کنم. بعد کارکترم باید لطیفهای بگوید و روده بر شود. بعد دوباره باید نشاط را به صفر و ترس را به صد برسانم برای برادر کوچکِ شخصیت اصلی که کنار پنجره ایستاده. غمم باید به صفر برسد. باید یکپارچه ترس شوم. مخاطب دروغ را بو میکشد. ادا را عوق میزند. این است که همیشه ناموفقم، یا پشت لبخند کارکترهام غمی است. پشت لطیفهشان غمیست. پشت ترسشان غمی است. پشتم غمی است که تمام نمیشود.
#عادت
﷽
_____
دیروز خودم را در کاخ گلستان دیدم. مرا موزه کردهبودند بیاینکه مرده باشم یا سالهای زیادی از مردنم گذشته باشد. پشت شیشه بودم. دست زدن بهم ممنوع بود. کنار گلِسرهای چوبی دختر مظفرالدینشاه قاجار. کنار چپقهای خاتمکاری شده. کنار سرهای بریده نمایشیِ شهدای کربلا. این یکی را دلم نیامد نگذارم. عکس دوم است. برای ورق زدنش به تَر کردن نوک انگشت نیاز ندارید. صفحههای ما لمسی است. سردیسِ رئالی است. سرها کمی کوچکتر از حد معمولند، اما سادهاند و چشم و ابروهایشان خوب از آب در آمده. من را با نام خودم موزه کرده بودند. زیرنویس یا توضیحات الصاق شده نداشتم. میشد داشتهباشم. شاید چند سال بعد که بیایم کاخ گلستان چیزکی کنار نامم بنویسند؛ مشاطه، مطرب، نقال، قهوهخانه چی، روضهخوان حسینیه دولتی، چیزی! موزه را دوست دارم. "دارم" را منی مینویسم که تایپ میکنم. موزه را دوست داشتم. "داشتم" را منی مینویسد که دیروز پشت شیشهها حبس شده بود. دلگیر و دلتنگ که باشم موزه جواب است. قوی میکندم. زیاد و مکرر. مثل اینکه جهان را گذاشته باشد توی شیشهای بزرگ و شفاف و بیرنگ تا من از راه برسم. مثل اینکه به خلیفه بودنم معتقد باشد. ابزار آلاتش اینجا و آنجا، این سال و آن سال همان است. برقی و براق و مینیمال شده، اما همان است. آدمهاش ولی نه. یادم میآورد آنکه دوپاست منم نه جهان. مرا گذاشته بودند توی تالار الماس. دست زدن بهم ممنوع بود. شما هم که بیایید خودتان را میبینید. توی همه موزهها دستکم یک آینه کوچک هست. ما را موزه میکنند پیش از اینکه بمیریم یا سالهای زیادی از مردنمان گذشته باشد.
#عادت
@nnaasskk
﷽
________________
جمعهای رفته بودیم باغ پرندگان. زِل آفتاب گردش را شروع کردهبودیم. هنوز گرم بود وقتی به تابلوی خروج رسیدیم. پسرک از آفتابگیر جلوی ماشین پرسید که چیست؟ گفتم جلوی آفتاب را میگیرد. گفتم میگذاریمش تا گرما کمتر بافتِ اجزای ماشین را خراب کند. صندلیهای چرم ولی داغ و نازکتر از همیشه شده بودند. آب خریدیم با پشمک. چاووشی را چاق کردیم. نفر دومم گفت این باغ پرندگان گردوی بزرگ توخالی بود نه؟ خندیدم. هم نظر بودیم باز. سرم را به موافقت تکان دادم و پسرک را کشیدم بالاتر که پاش به پایین نرسد. بعد آهنگهای باب میلم را پلی کرد، تندتر رفت، ترافیک روان شد و باقلوا خرید. تمام راه نگاه پسرک میکردیم و میگفتیم "فلامینگوها چه پاهای بلندی داشتند نه؟" و رو به هم که "رحمت به باغ پرندگان اصفهان". باز نگاه پسرک میکردیم که " چه چشمهای قشنگی داشتند عقابهای اخمو و عصبانی" بعد رو به هم که "چه غیر بهینه!" باز رو به پسرک که "اردکهای گردن کلفت شنا میکنند!" و رو به هم که "چقدر بوی بد میداد".
رسیدیم خانه. کولر را زدیم، دست و رو شستیم و بی که چیزی بخوریم از خستگی خوابمان برد.
جمعهای رفته بودیم باغ پرندگان. روزهایی در هفته هست که صبحش را بیهقی میخوانم. امروز یکشنبه است. شنبه اینستاگرامم آپدیت نشد. امروز شد. پیش از بیهقی چرخی در آن زدم. آدم بزرگهای درونم گفتند عجب گردوی بزرگ بیمغزی است این اینستاگرام. بعد همانها رو به کودکِ درونم گفتند " ببین چه عکسی ثبت کرده فلانی!". آدم بزرگها با اشاره حرف میزدند که " کلمات بیهقی چه کم از این تکه خردههای کتابها دارد ؟" بعد به کودکم میگفتند " تیزر تاترش حرف نداشت، باید ببینیش". آدم بزرگهام لبهایشان آویزان که " فقط شنبه سری نزدم، این همه کلمه چرا؟ این همه عکس؟"، رو به کودکم: " این پیراهن چارخونهی کلاسیک رو ببین!".
بعد عکسهای رنگی و سیاه و سفید و کلمههای کوتاه و بلند را ذخیره کردم برای وقتِ گل نی. آفتاب زد. اتاقم روشن است حالا، فیلترشکن را دیسکانکت کردم، نسکافه فوری را هم زدم. بیهقی را از آنجا که مدادم مانده بود، باز کردم. خوابم گرفته باز. و به این فکر میکنم چرا به پسرک نگفتیم شبیه همین اردکها را آخرِ هفته پیش در مزارع شمال دیده؟ میخواستیم چه کنیم با نگفتن چیزی که بود؟ که در لحظه خوش بگذراند؟ از چه ترسیدیم که روتوش گذاشتیم؟ از اینکه همیشه دنیا را نصف و نیمه دوست داریم؟ از اینکه اینستاگرام را یک سوم دوست دارم؟ تقلا کردیم برای پنهان کردن چه؟ بوی بدِ برکه؟ چرا نگفتیمش برکهی اردکها بو میداد و برکهی فلامینگوها و غازها هم؟
#عادت
﷽
________________
کارهایم مانده و ساعت کش نمیآید. بیا و قهوهای دستم بده. از آن قهوههای پاییزه که وقتی دستگاه اسپرسوسازمان را تازه تازه خریدیم با شوق میپختی. خستهم. از کار زدنِ دستها و ستون فقراتم خسته نمیشوم. بیا و دستهایم را خلاف هم بکش. یکی را خوب بکش سمت راست و دیگری را چپ. تق قولنجش که در بیاید، خستگیام کم میشود. نه راستش نمیشود. خستگی سرما نیست که بزند به استخوان هام. گرمایی است که نرمههای توی جمجمهام را میسوزاند. چربیای حلزونی و تافته به هم که اگر به چپ و راست کش بیایند، پاره میشوند. یک چیزی شبیه خونریزی مغزی. حالا چند روزی است دچار خونریزی مغزی شدهام و پزشک جوابم نمیکند. جوش جوانیام را میزند لابد. امروز پیامهای کانالی که تنها ممبرش خودم هستم سه بازدید خورد. ترسیدم. چیزهای ترسناکی مینویسم توش. سه نفر پیامهای آخرم را دیده بودند. کنار یکی شان پنج چشم مینیاتوری خورده بود. از آنهمه پیام، یکی چشم پنج نفر را گرفته بود. کمتر از باقی خاص بود. لُختِ لخت. بی آرایه و آرایش. نوشته بودم: "تناقضها قصه آفرینند ولی من با این تناقض چه قصهای برای نوشتن دارم؟ همانکه بیست مهر سال پیش فیلمی داستان صفحهاش کرد و طریقه ساخت کوکتل مولوتوف را به اشتراک گذاشته بود حالا هشتگ نه به جنگ میزند. هفتاد سال فلسطین میمیرد. چهل و چند سال است جمهوری اسلامی آمده. فلسطین خانه ندارد. ما اینجا تحریم و کم پولیم. فلسطین هفتاد و چند سال است میمیرد. اینجا قیمت پیتزا گران است. یهودی روی جنازهی فلسطینی ادرار میکند. فلسطین نباید بجنگد. ما باید کوکتل مولوتوف پرت کنیم سمت هم. این قصه را فقط میشود غصه کرد و خورد". همین. به پزشک میگویم جوش جوانیام را نزند. میکَنم و میاندازمش دور این بافت توی جمجمه را. به دوستم میگویم چطور میشود کانال را پرایوت کرد یا نامش را چه بگذارم که کسی در جستجوهایش پیدام نکند. به تو میگویم بیا و قهوهای پاییزه برایم بپز. میشود بیایی؟
#عادت
#طوفانالاقصی
@nnaasskk