🕊 | پرواز دسته‌جمعی 7️⃣ قسمت آخر 📦 😞 من از خجالت از ماشین پیاده نمی‌شدم، ولی بابام می‌گفت خیلی خوشحال می‌شدن و تشکر می‌کردن. زهرا نوشت: چرا پیاده نمی‌شدی محدثه؟ اگه خودت می‌رفتی الان بیشتر برامون تعریف می‌کردی. کلمات محدثه انگار بغض‌کرده بود: پیاده می‌شدم چیکار؟ داشتم از خجالت آب می‌شدم که منِ پونزده ساله دارم برای این خانواده‌های آبرودار خوراکی می‌برم. خدا ازمون قبول کنه بچه‌ها، ولی هیچ کار نکردیم، هیچ کار. 😕 سردرد و دل سحر هم باز شد: منم همش به همین فکر می‌کنم. چرا یه عده باید محتاج نون شبشون باشن و ما عین خیال‌مون نباشه؟ چرا نیازمندها یه سهم ثابت از زندگی ماها ندارن؟ باور کنین از وقتی عیدی‌هامو دادم این‌قدر حالم خوبه، انگار سبک شدم. زهرا سراغ یگانه را می‌گرفت: یگانه تو بیا تعریف کن. تو هم پیاده نشدی؟ یگانه هم آنلاین شد... 🔻 برای خواندن ادامه این ماجرا به سایت یا نو+جوان مراجعه کنید 👇 🌐 http://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=17064