🌹 | خرمشهر یعنی تو 😌 اول نمی‌شناختمش، بعد اما به بوی دست‌هایش عادت کردم. اصلش بوی دست‌هایش هم نبود، بوی رنگ بود. آن هم نه رنگ نقاشی، رنگ ماشین. خودش داشت برای یکی از رفیق‌هایش تعریف می‌کرد که من شنیدم و فهمیدم این بویی که دارد به جان خشت و گلم می‌نشیند، بوی رنگ اتومبیل است. داشت می‌گفت یکی از بچه‌ها که جنگ، پایش را از او گرفته، 11هزار تومان پول داده تا او برود رنگ بخرد. بیشتر از هزار تابلو رنگ لازم بود برای قد بلند من. پس پناه آورده بود به رنگ ماشین. هنر بود که از انگشت‌هایش می‌ریخت. می‌ریخت به جان در و دیوارهای من. 😴 هنوز خواب آن‌روزها را می‌بینم. هنوز می‌بینمشان. پیر و جوان، زن و مرد. همه شبیه هم، همه آشنا. صورت‌ها خاکی، لباس‌ها خسته، چشم‌ها هوشیار. یک‌گوشه کوکتل مولوتف می‌ریختند و یک‌گوشه، آسپرین و دواگلی. زیر طاق گلی‌ام، سینه‌خیز می‌رفتند و تمرین رزم می‌کردند و روبه‌روی محرابم، تیرخورده‌ها را پانسمان می‌کردند. در من و با من عبادت می‌کردند و صدای ناله و ذکر و شهادتینشان در صحن و سرایم می‌پیچید... 🔻 برای خواندن متن کامل به سایت یا نو+جوان مراجعه کنید👇 🌐 http://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=14831