| آزادمرد ♾ روایت سفر تا مثبت بی‌نهایت 🌻 حسین‌بن‌علی ایستاد روبه‌روی لشکر کوفی‌ها. تا چشم کار می‌کرد، سواره و پیاده، شمشیربه‌دست و تیروکمان به دوش، مقابلش صف کشیده بودند. صدای امام در صحرای کربلا پیچید: «آیا فریادرسی هست که محض رضای خدا به فریاد ما برسد؟ آیا کسی هست که شر دشمن را از حرم اهل بیت پیامبر دفع کند؟» 💔 چیزی در دل مرد تکان خورد. حالی به حالی شد انگار. رفت چهره‌به‌چهره ایستاد روبه‌روی فرمانده‌اش، عمرسعد. گفت: «تو واقعاً با این مظلوم جنگ خواهی کرد؟» عمرسعد جواب داد: «به خداوندی خدا قسم! جنگی می‌کنم که آسان‌ترین‌مرحله‌اش، به پروازدرآمدن سرها و جداافتادن دست‌ها از بدن‌ها باشد!» 🐎 مرد این را که شنید، از سپاهش دور شد. دور. دورتر. رفت گوشه‌ای که هیچ‌کس نباشد. آن‌ها که رفتنش را تماشا می‌کردند، دیدند که بدنش می‌لرزد. دیدند که رنگ از صورتش پریده. چهره‌ها، مبهوت و مردد، به هم نگاه می‌کردند. این چه حالی است که در او می‌بینند؟ با عمرسعد دعوایش شده؟ نکند ترسیده؟ خوف جنگ در دلش افتاده؟ مگر بار اولش است؟... 🏴 علیه‌السلام 🔻 برای خواندن متن کامل به سایت یا نو+جوان مراجعه کنید👇 🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=18260