🔮 | جادوی ابرقهرمانی 💪 روایتی از قدرت علم 💎 👀 داشت ما را تماشا می‌کرد. طوری محو ما شده بود که حس کردم تحت تأثیر کتانی‌های مارک‌دارم قرارگرفته یا شاید هم عینک آفتابی میلاد به نظرش باکلاس بود یا لباس‌های پویان چشمش را گرفته بود. خودش خیلی معمولی بود و انگار موهایش را توی سلمانی نعمت کوتاه کرده بود. آن‌قدر معمولی بود که بچه‌ها حتی متوجه‌ حضورش نشدند ولی من برق چشم‌هایش را دیدم و راستش فکر کردم با دیدن ما چشم‌هایش برق زده. دروغ‌ چرا، چند بار هم طوری شلنگ‌تخته انداختم که کتانی‌هایم را خوب ببیند. 🤗 فقط یک سال گذشت و این من و میلاد و پویان و بقیه بچه‌ها بودیم که دوست داشتیم، او ما را ببیند و به ما توجه کند. شاید باور نکنید اما به‌مرور در این‌یک سال جذاب شده بود. موهایش همان شکلی بود و مدل لباس‌هایش هم فرقی نکرده بود اما هر بار که توی کلاس درباره ادبیات و حتی فلسفه حرف می‌زد، انگار دور می‌شد، انگار بالا می‌رفت و رسیدن به او سخت و سخت‌تر می‌شد تا اینکه انتخابش برای شرکت در المپیاد ادبیات ضربه نهایی را زد و دست‌نیافتنی شد. 😎 فهمیدن رازش خیلی سخت نبود؛ اصلاً رازی در کار نبود. اگر یک سال را به‌سرعت برق و باد در ذهنم ورق بزنم، چیزها و حرف‌هایی درباره‌اش یادم می‌آید که به خودم می‌گویم باید از همان روز اول می‌فهمیدم با ما فرق دارد و در عوالم دیگری سیر می‌کند... 🔻 برای خواندن متن کامل به سایت یا نو+جوان مراجعه کنید👇 🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=18628