📕📗📘📙📚 -خب حمید جان، بفرما، درخدمتم. _راستش، فرهادجان، چطوری بگم؟ یه خواهشی ازت دارم. می خوام یه کمکی به ما کنی. - چه کمکی؟ می دونی که هرچه در توانم باشه، دریغ نمی کنم. _بله، چون خوب می شناسمت، یه خواهشی دارم، امیدوارم که قبول کنی. راستش ما امسال خیلی دنبال یه مداح خوب برای هیئت بودیم. خودت می دونی که مداح های خوب محرم و صفر سرشون خیلی شلوغه. خلاصه نشد که نشد. غیر از حاج علی هم که کسی مداحی بلد نیست.😔 اینه که خواستم ازت خواهش کنم بیای، توی هیئت امام حسین مداحی کنی. _کی؟ من؟ من بیام مداحی کنم؟😳 -آره، داداش مگه چی می شه؟ دلت نمی خوادبرای امام حسین کاری کنی؟😌 -آخه حمید جان!... _آخه نداره. از تو خوش صداتر که توی محله نداریم. خوب هم که می خونی. حالا یه چند شب هم برای امام حسین بخون. چی می شه؟👌 _آخه، من تا حالا نوحه نخوندم.😳 _مشکلی نیست داداش، این کتاب، این هم سی دی، بگیر و برو تمرین کن. تا فردا شب هم وقت داری، به سلامت. منتظرتما! مارو دست تنها نذاریا! من روی کمکت حساب کردم.👌 دیگه نمی شنیدم حمید چی می گه. من دردم چیز دیگه ای بود. یعنی منه سراپا گناه مگه می شه؟ 🙈 نه مگه من می تونم به نفسم غلبه کنم. سالهاست اسیرشم. نه نمی شه. من مردش نیستم. که با هوای نفسم مقابله کنم. نه نه.... 😞😞 مات و مبهوت، کتاب و سی دی به دست آمدم خونه. مستقیم رفتم اتاق و در رو بستم. نمی دونم چه قدر زمان گذشته بود و من مات مونده بودم. روی تخت، خیره به سقف، افتادم. نه، شدنی نبود. نه، نمی شد. کار من نیست. 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri