بسم الله الرحمن الرحیم 📜 🖇📚 روز اول پاییز رسید . چهارشنبه ۱مهر 🌹🌹 بعد از انجام مقدمات وارد اتاق عمل شدم . اما نفر قبلی هنوز کارش تمام نشده بود . نشستم به انتظار . لحظات خاصی بود، خیلی خاص.... انگار خدا دوباره بهم فرصتی داد تا باهاش مناجات کنم، باهاش حرف بزنم اشکم بی اختیار میومد... مخلوطی از احساسات رو درون خودم تجربه می کردم ؛ انتظار، امید ، ترس ، نگرانی و.... پرستار اتاق عمل اومد سمتم: مامان خانم چرا گریه می کنی ؟ بچه اولته؟ می ترسی ؟ 😢 من تو جواب این سوالا فقط یه لبخند زد... 🥺 ☺️ .... *میشه برام بیهوشی کامل بزنید ؟ ^نه خانم اجازه نداریم . بی حسی باید از کمر باشه . *آخه نمی خوام وقتی بچه بدنیا میاد بیدار باشم . ^باشه خواب آور میزنم . ..... تصویر درستی از بچم نداشتم، می ترسیدم از لحاظ ظاهری مشکل داشته باشه و با دیدنش هول کنم .😔😔 ...... ^خانم ...خانم ... بیداری؟؟ باید بریم بخش . سکوت اتاق و قیافه پرسنل گویای ماجرا بود 😔 *بچم ... بچم چه شد؟؟؟ .... مرده؟؟؟؟ ^ نه زنده اس ، بردنش بخش نوزادان . * مریضه؟ آره ؟؟ ^ ان شاءالله خوب میشه... ...... 😭😭😭😭😭😭😭😭 بعد از ۹مااااااه انتظار نفسگیر..... با شنیدن این خبر احساس کردم یه ساختمون چند طبقه روی سرم آوار شد. اشک تنها چیزی بود که اون لحظات همدمم بود ؛ انگار خدا تو اون زمان جز گریه ی بی صدا چیزی برام نیافریده بود . 😢😢😢 اومدنم به بخش با ساعت ملاقات همزمان شده بود . و من تنها با نگاه ، پذیرای میهمان‌ها بودم . چقدر دلم می خواست تنها باشم . اتاق پنج تخته پر از ملاقاتی بود ؛ همه، تخت ما رو به هم نشون می دادن و پچ پچ میکردن...بچه ی اینا مریضه...... 😭😭😭 بعضی ها هم برای دلداری می اومدن جلو تا با من و مادرم صحبت کنن. 😔😔 .....