مهمونی تموم شد و کمک خاله مامان خونه رو تمیز کرد و رفتن من و محسن هم یکم نشستیم و بعد رفتیم خونه خودمون دیگه شب شده بود خاله هرچی اصرار کرد شام بمونیم قبول نکردیم دلم میخواست اولین شام رو حداقل خونه خودمون بخوریم حالا که قراره دیگه تا دو هفته بریم مسافرت رفتیم خونمون و محسن رفت تا یکم استراحت کنه و منم رفتم سمت آشپزخونه حالا بازم خداروشکر آشپزیم خوب بود و از ۱۵ سالگیم مامانم یادم داده بود تصمیم گرفتم قرمه سبزی درست کنم هرچند که دلم نمی اومد دست به وسیله های نو خونم بزنم اما خب چاره چیه دیگه اول و اخر باید استفاده بشن!:). یه دونه ماهیتابه کوچیک دم دستی هامو برداشتم و سبزی ها رو توش تفت دادم تا حسابی پخته بشه مشغول پختن غذا بودم و با تموم عشقم داشتم آشپزی میکردم از اینکه محسن قراره اولین دست پختمو بخوره تموم تلاشمو کردم تا خیلی خوشمزه بشه میدونم که محسن عاشق قرمه سبزیه :)) دیگه هم برنج پخته شده بود هم خورشت هنوز داشت پخته میشد! محسن از اتاق اومد بیرون و با خنده گفت _به به این بوی خوب از کجا میاد از خونه ماست؟! _چرا میخندی دلتم بخواد! _دلم که خیلی میخواد نگفته بودی از این کارا هم بلدی! _دیگه هرچیزیو که نباید گفت باید دید اینجاست که میگن به عمل کار بر آید به سخنرانی نیست آقا محسن بلهههه:)